جوان که بودم میخواستم دنیا را عوض کنم. نشد؛ دنیا مرا عوض کرد. پیر و پفیوز و مچاله شدهام. یک روزگاری به عشق آفتاب از خواب بیدار میشدم و روشنایی را که میدیدم روحم سبز میشد. حالا دلم نمیخواهد از خواب بیدار شوم. روحم خوابآلود و خسته است.
تماشایت میکردم، با چشمانی که لهجهی بوسه داشتند.
کیمیاگر گفت: «قلب من از رنج میترسد.»- «به او بگو که ترس از رنج، بدتر از خود رنج است.»