به مسافران پرواز اوکراینی فکر میکنم. دقایق آخر در فرودگاه امام با فکر این که "جستیم!" با فکر جنگِ پشت سر، با آرزوهای خوب فردا. به دانشجویان پرواز اوکراینی فکر میکنم، با چمدانهای پر از دعای مادرانشان...
قلبم مچاله میشود برای شبی که از خندهی رفتن تا اشک مرگشان یک پرواز فاصله بود.
دارم به آخرین پیامتان فکر میکنم
پیامهای سوختۀ ناتمام
که مثل این سفر
هیچوقت به مقصد نرسید
به اینکه «نگرانم نبا...»
به اینکه «از دور میبو...»
به اینکه «تو هم مراقب خو...»
دارم به انگشتهای کسی فکر میکنم
که برایت نوشته بود
«رسیدی زنگ بزن عزیزم»
به باقیماندۀ شیشۀ عطرت روی میز
به پیراهنِ تازهات
به اینکه مرا ببخش مادر
اگر اینبار بهجای سوغاتی
خاکسترم را برایت هدیه میآورم