《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام
《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام

بهترین روزهای زندگی

کسی که مایل است صورت‌حساب را پرداخت کند، بدان علت نیست که جیبی مملو از پول دارد، بلکه دوستی و رفاقت را بیش از پول ارج می‌نهد. کسانی که در محل کار، بیشتر از همه مسئولیت‌پذیرند؛ نه بدان علت است که احمقند، بلکه چون مفهوم مسئولیت را نیک می‌دانند! کسانی که بعد از هر جنگ و دعوایی، زبان به پوزش باز می‌کنند، نه بدان علت است که خود را مدیون شما می‌دانند، بلکه از آن روی است که شما را دوست واقعی خود می‌دانند. کسانی که برای شما متنی را به اشتراک می‌گذارند، نه بدان سبب است که کار بهتری ندارند که انجام دهند، بلکه از آن روی است که مهر شما را در دل و جان دارند!
 
ادامه مطلب ...

در من

در من کوچه‌ایست
که با تو در آن نگشته‌ام
سفری است
که با تو هنوز نرفته‌ام
روزها و شب‌هایی است
که با تو به سر نکرده‌ام
و عاشقانه‌هایی
که با تو هنوز نگفته‌ام...

در من حرف‌هایی است که
هنوز نفس می‌کشند،
آرزوهایی که هنوز به انجام نرسیده‌اند!
در من،
و در کعبه من،
سجده‌ای است برای قامت تو
در من، پاره‌ای از تو می‌تپد
و این جانِ نیمه‌جانم از او زنده است.
در من
و در رگ‌های من
خونی از احساس سبز تو جاری است
و شکوفه می‌زند همچون گلی سرخ؛
در من،
در من تو و حس تو
هست هنوز و هنوز.

تو چه می‌دانی؟

تو چه می‌دانی این دل که پشت پیراهنی از گل سرخ پنهان است، چقدر دلتنگ توست!
تو چه می‌دانی این چشم‌ها چقدر عطر نفس‌هایت را دنبال می‌کنند!
تو چه می‌دانی؟

تو نمی‌دانی که روزگار چقدر کوتاه است
و چراغ‌های خوشبختیِ ما دیری نمی‌پاید
تو چه می‌دانی؟

آه!
به چشم‌های من نگاه کن، رد باران بهار را در آن می‌بینی؟
نه! ردِ برگی زرد در پائیز

با کدام خاطره زندگی می‌کنی؟
هر روز صبح به کدام گلدان آب می‌دهی؟
از کدام خیابان می‌گذری؟
حال خودت را از کدام آیینه می‌پرسی؟
جامه رستگاری‌ات را در کدام چشمه می‌شویی؟
به چشم‌های من نگاه کن!

ای کاش
ای کاش به خوابم بیایی
ای کاش صدایم کنی
باور کن،
باور کن! چشم‌های تو را دوست دارم...

پرواز آخر

دارم به آخرین پیام‌تان فکر می‌کنم
پیام‌های سوختۀ ناتمام
که مثل این سفر
هیچ‌وقت به مقصد نرسید

به اینکه «نگرانم نبا...»
به اینکه «از دور می‌بو...»
به اینکه «تو هم مراقب خو...»

دارم به انگشت‌های کسی فکر می‌کنم
که برایت نوشته بود
«رسیدی زنگ بزن عزیزم»

به باقیماندۀ شیشۀ عطرت روی میز
به پیراهنِ تازه‌ات
به اینکه مرا ببخش مادر
اگر این‌بار به‌جای سوغاتی
خاکسترم را برایت هدیه می‌آورم

کلمات

فروید می‌گوید: «تمدن از آنجا آغاز شد که انسان به جای سنگ، کلمه پرتاب کرد». انگار انسان متمدن فهمیده بود سنگ‌ها به‌ اندازه کافی دردناک نیستند و دیگر پاسخگوی پرخاشگری او نخواهند بود.

کلمات متنوع‌تر از سنگ‌ها بودند، می‌شد قبل از پرت کردن، انتخاب کرد که چقدر دردآور یا ویرانگر باشند. از سنگ‌ها می‌شد گریخت اما از کلمات نه.
 
ادامه مطلب ...

اطلاعات لطفا!

ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.

آن موقع من هشت نه ساله بودم، یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.

من قدم به تلفن نمی‌رسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. 

بعد پی بردم که یک‌جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌ کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. 

نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود.

من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. 

   ادامه مطلب ...

برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان‌های روانی رفتیم، بیرون بیمارستان غُلغله بود.
چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند، چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می‌دادند.
وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام و پر درخت. بیماران روی نیمکت‌ها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو می‌کردند.
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می‌روم روی نیمکت دیگری می‌نشینم که شما راحت‌تر بتوانید صحبت کنید.
پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود، بیماری پروانه را نگاه می‌کرد و نگران بود که مبادا زیر پا لِه شود، آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.
ما بالاخره نفهمیدیم!
بیمارستان روانی این ور دیوار است یا آن ور دیوار؟

ناخدا علی

تا یه هفته قبل اگر ازم می‌پرسیدن "دِد اینساید" یعنی چی، می‌گفتم «ناخدا علی»!

ناخدای پیرِ بی‌احساسی که مدام سیگار دود می‌کرد. تو بندر هیچکس ناخدا علی رو درک نکرد، الّا دریا.

ما جنوبیا معمولاً پرحرفیم، چون نمی‌خوایم سکوتمون پر شه از صدای دریا. صدای دریا همونقدر که آرامش داره، می‌تونه آدمو تا مرز جنون ببره.

ناخدا علی هم همیشه اینطور نبود. تا قبل اینکه دریا معشوقه‌ش، حلما رو ازش بگیره، پرحرف‌ترین و محبوب‌ترین مرد بندر بود. اما حالا کارش از جنونم گذشته بود.

  

ادامه مطلب ...