در من کوچهایست
که با تو در آن نگشتهام
سفری است
که با تو هنوز نرفتهام
روزها و شبهایی است
که با تو به سر نکردهام
و عاشقانههایی
که با تو هنوز نگفتهام...
در من حرفهایی است که
هنوز نفس میکشند،
آرزوهایی که هنوز به انجام نرسیدهاند!
در من،
و در کعبه من،
سجدهای است برای قامت تو
در من، پارهای از تو میتپد
و این جانِ نیمهجانم از او زنده است.
در من
و در رگهای من
خونی از احساس سبز تو جاری است
و شکوفه میزند همچون گلی سرخ؛
در من،
در من تو و حس تو
هست هنوز و هنوز.
تو چه میدانی این دل که پشت پیراهنی از گل سرخ پنهان است، چقدر دلتنگ توست!
تو چه میدانی این چشمها چقدر عطر نفسهایت را دنبال میکنند!
تو چه میدانی؟
تو نمیدانی که روزگار چقدر کوتاه است
و چراغهای خوشبختیِ ما دیری نمیپاید
تو چه میدانی؟
آه!
به چشمهای من نگاه کن، رد باران بهار را در آن میبینی؟
نه! ردِ برگی زرد در پائیز
با کدام خاطره زندگی میکنی؟
هر روز صبح به کدام گلدان آب میدهی؟
از کدام خیابان میگذری؟
حال خودت را از کدام آیینه میپرسی؟
جامه رستگاریات را در کدام چشمه میشویی؟
به چشمهای من نگاه کن!
ای کاش
ای کاش به خوابم بیایی
ای کاش صدایم کنی
باور کن،
باور کن! چشمهای تو را دوست دارم...
دارم به آخرین پیامتان فکر میکنم
پیامهای سوختۀ ناتمام
که مثل این سفر
هیچوقت به مقصد نرسید
به اینکه «نگرانم نبا...»
به اینکه «از دور میبو...»
به اینکه «تو هم مراقب خو...»
دارم به انگشتهای کسی فکر میکنم
که برایت نوشته بود
«رسیدی زنگ بزن عزیزم»
به باقیماندۀ شیشۀ عطرت روی میز
به پیراهنِ تازهات
به اینکه مرا ببخش مادر
اگر اینبار بهجای سوغاتی
خاکسترم را برایت هدیه میآورم
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.
آن موقع من هشت نه ساله بودم، یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود.
من قدم به تلفن نمیرسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم.
بعد پی بردم که یکجایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه کس میداند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود.
من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.
تا یه هفته قبل اگر ازم میپرسیدن "دِد اینساید" یعنی چی، میگفتم «ناخدا علی»!
ناخدای پیرِ بیاحساسی که مدام سیگار دود میکرد. تو بندر هیچکس ناخدا علی رو درک نکرد، الّا دریا.
ما جنوبیا معمولاً پرحرفیم، چون نمیخوایم سکوتمون پر شه از صدای دریا. صدای دریا همونقدر که آرامش داره، میتونه آدمو تا مرز جنون ببره.
ناخدا علی هم همیشه اینطور نبود. تا قبل اینکه دریا معشوقهش، حلما رو ازش بگیره، پرحرفترین و محبوبترین مرد بندر بود. اما حالا کارش از جنونم گذشته بود.
ادامه مطلب ...