پاییز منِ با آمدن زمستان تمام نمیشود،
از همان روز که رفتی، پاییز در خانه ماند؛
پاییز بغض شد! من باریدم،
از سقفِ خانه حسرت چکید؛
من خیس شدم!
خانه را یلدا گرفت؛
تاریک، طولانی
و هیچ بیتی از حافظ
شبهای بی تو را مبارک نکرد!
خط در خانوادهی ما ارثی بود.
نیاکانمان دور خلاف را خط کشیده بودند،
کمر پدر بزرگم زیر بار خط فقر خمیده بود،
پدرم در خط تهران – تبریز بود
که با خط ریشهای چکمهایاش،
عاشق خط چشم مادرم شد.
به شهر که آمدیم،
زلزله نیز مثل گاز،
مثل تلفن،
خطش را از زیر و روی خانهی ما عبور داد.
عاشق که شدم،
زدم به خط شاعری
و حالا سالهاست
خوشنویش خط نستعلیق هستم...
پیری، چهرهی دیگر مرگ است.
دیگر انگشتهایم آنقدر سریع کار نمیکند،
چشمهایم کمتر میبیند.
احساس میکنم جسمم پیر و ناتوان شده است
و دیگر وقت آن است در خانه بمانم،
غروبها به پارک بروم،
بعضی روزها به گورستان
و برای روزهایی که گذشتهاند گریه کنم.
بباف مویت را
مگر مرا آن مو
طنابِ دار شود
مرا بکش بالا
چنان که عاطفهات
جریحهدار شود
مرا بخندان ای
مرا بگریان ای
که مردهایست قلیل
کسی که حاضر نیست
نه شادمان شود و
نه سوگوار شود
کسی به شدت تو
به سخرهام کوبید
و من فرو رفتم
به قعر دریاها
که قعر دریاها
پر از مزار شود
بباف دارم را
و روزگارم را
سیاه کن، آنگاه
مرا بکش بالا
چنان که خرخرهام
جریحهدار شود
علاج دلتنگی
زیارت است و غم است
و نا امید شدن
جهان مگر با غم
به نا امید شدن
امیدوار شود
به دست مرگ مگر تو را هوس نکنم
که زندهایست علیل
گناهکاری که
به توبه میخواهد
درستکار شود
زبان چموش من است
بگو پیاده شود
کسی که میترسد
گوش قطار من است
به هرکه سیلی نیست
بگو سوار شود
بباف دارم را
و روزگارم را
سیاه کن، آنگاه
مرا بکش بالا
چنان که خرخرهام
جریحهدار شود...
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.
آن موقع من هشت نه ساله بودم، یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود.
من قدم به تلفن نمیرسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم.
بعد پی بردم که یکجایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه کس میداند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود.
من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.
به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
به قمارخانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهدِ ریایی
در دِیر میزدم من، که یکی ز در در آمد
که: درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
ای سرزمین!
کدام فرزندها، در کدام نسل، تو را آزاد، آباد و سربلند، باچشمانِ باورِ خود خواهند دید؟
در گویشِ گیلکی، کلامی داریم که کتابیست چندین و چند جلدی، کلمهای که من آن را مترادفِ درد میدانم: «تاسیان» به غربتِ ناشی از دیدن جای خالیِ کسی که بودنش واجب است و لازم گویند. به حال درکِ جای خالیِ سفر کرده، به دلتنگی، به وقتی که دست و دلت به هیچ کار، حتی نفس کشیدن نمیرود، به نفسبُریدگی...