《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام
《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام

شب یلدا

پاییز منِ با آمدن زمستان تمام نمی‌شود،
از همان روز که رفتی، پاییز در خانه ماند؛
پاییز بغض شد! من باریدم،
از سقفِ خانه حسرت چکید؛
من خیس شدم!
خانه را یلدا گرفت؛
تاریک، طولانی
و هیچ بیتی از حافظ
شب‌های بی تو را مبارک نکرد!

‏بعضی روزها انسان‌سازند ‌و انسان‌سازی دردناک است.

خط

خط در خانواده‌ی ما ارثی بود.
نیاکانمان دور خلاف را خط کشیده بودند،
کمر پدر بزرگم زیر بار خط فقر خمیده بود،
پدرم در خط تهران – تبریز بود
که با خط ریشهای چکمه‌ای‌اش،
عاشق خط چشم مادرم شد.
به شهر که آمدیم،
زلزله نیز مثل گاز،
مثل تلفن،
خطش را از زیر و روی خانه‌ی ما عبور داد.
عاشق که شدم،
زدم به خط شاعری
و حالا سال‌هاست
خوش‌نویش خط نستعلیق هستم...

شب را دوست دارم،
‏تمام شلوغى‌ها
‏و هر آنچه که اضافى‌ست،
‏با شب کنار مى‌رود…

مرو که با تو هرچه هست می‌رود | ابتهاج

تو می‌روی و دل ز دست می‌رود
مرو که با تو هر چه هست می‌رود

دلی شکستی و به هفت آسمان
هنوز بانگ این شکست می‌رود

کجا توان گریخت زین بلای عشق
که بر سر من از اَلَست می‌رود

نمی‌خورد غم خمار عاشقان
که جام ما شکست و مست می‌رود

از آن فراز و این فرود غم مخور
زمانه بر بلند و پست می‌رود

بیا که جان سایه بی غمت مباد
وگرنه جان غم‌پرست می‌رود

شب غم تو نیز بگذرد ولی
در این میان دلی ز دست می‌رود

کاش کشور بودی، پناهنده‌ات می‌شدم...

وطن تویی و غریب آن که از تو دور افتاد...

شب آخر

شب آخر دوان دوان رفتم
تا ببینم به آخرین بارش

نرم نرمک زدم به در انگشت
کردم از خواب ژرف بیدارش

شبِ مهتابیِ غم‌انگیزی
ماه آهسته در چمیدن بود

اندکی سرد و اندکی دلکش
باد پاییز در وزیدن بود

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد

ناگهان در کوچه دیدم بی‌وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را

گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفته‌های خویش را

سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم...

پیری

پیری، چهره‌ی دیگر مرگ است.
دیگر انگشت‌هایم آنقدر سریع کار نمی‌کند،
چشم‌هایم کمتر می‌بیند.
احساس می‌کنم جسمم پیر و ناتوان شده است
و دیگر وقت آن است در خانه بمانم،
غروب‌ها به پارک بروم،
بعضی روزها به گورستان
و برای روزهایی که گذشته‌اند گریه کنم.

باران، دست ابر را رها کرد
برگ، آغوشِ درخت را
تو، مرا...
و اینگونه پاییز شد!

کلمات

فروید می‌گوید: «تمدن از آنجا آغاز شد که انسان به جای سنگ، کلمه پرتاب کرد». انگار انسان متمدن فهمیده بود سنگ‌ها به‌ اندازه کافی دردناک نیستند و دیگر پاسخگوی پرخاشگری او نخواهند بود.

کلمات متنوع‌تر از سنگ‌ها بودند، می‌شد قبل از پرت کردن، انتخاب کرد که چقدر دردآور یا ویرانگر باشند. از سنگ‌ها می‌شد گریخت اما از کلمات نه.
 
ادامه مطلب ...

شبی که ماه کامل شد

بباف مویت را
مگر مرا آن مو
طنابِ دار شود

مرا بکش بالا
چنان که عاطفه‌ات
جریحه‌دار شود

مرا بخندان ای
مرا بگریان ای
که مرده‌ایست قلیل
کسی که حاضر نیست
نه شادمان شود و
نه سوگوار شود

کسی به شدت تو
به سخره‌ام کوبید
و من فرو رفتم
به قعر دریاها
که قعر دریاها
پر از مزار شود

بباف دارم را
و روزگارم را
سیاه کن، آنگاه
مرا بکش بالا
چنان که خرخره‌ام
جریحه‌دار شود

علاج دلتنگی
زیارت است و غم است
و نا امید شدن

جهان مگر با غم
به نا امید شدن
امیدوار شود

به دست مرگ مگر تو را هوس نکنم
که زنده‌ایست علیل
گناه‌کاری که
به توبه می‌خواهد
درستکار شود

زبان چموش من است
بگو پیاده شود
کسی که می‌ترسد

گوش قطار من است
به هرکه سیلی نیست
بگو سوار شود

بباف دارم را
و روزگارم را
سیاه کن، آنگاه
مرا بکش بالا
چنان که خرخره‌ام
جریحه‌دار شود...

خاک خواهی شد

خاک خواهی شد،
از رخ آیینه‌ها هم پاک خواهی شد؛
چون غباری گیج، گُم،
سرگشته در افلاک خواهی شد...

چیزی باقی نمانده، حتی برای نخواستن...

اطلاعات لطفا!

ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.

آن موقع من هشت نه ساله بودم، یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.

من قدم به تلفن نمی‌رسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. 

بعد پی بردم که یک‌جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌ کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. 

نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود.

من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. 

   ادامه مطلب ...

به کدام مذهب است این؟

به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟

به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟

به قمارخانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهدِ ریایی

در دِیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد
که: درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی

ای سرزمین

ای سرزمین!
کدام فرزندها، در کدام نسل، تو را آزاد، آباد و سربلند، باچشمانِ باورِ خود خواهند دید؟

تاسیان

در گویشِ گیلکی، کلامی داریم که کتابی‌ست چندین و چند جلدی، کلمه‌ای که من آن را مترادفِ درد می‌دانم: «تاسیان» به غربتِ ناشی از دیدن جای خالیِ کسی که بودنش واجب است و لازم گویند. به حال درکِ جای خالیِ سفر کرده، به دلتنگی، به وقتی که دست و دلت به هیچ کار، حتی نفس کشیدن نمی‌رود، به نفس‌بُریدگی...