《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام
《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام

مرا به خودت برگردان

راستی خودت بگو کجا بیابمت؟
کدام راه را برگزینم؟
از کدام مسیر بیایم تا به تو برسم؟ خودت بگو...
مرا بلند بخوان!
تا آوای تو راهنمای من شود،
من گم شده‌ام در میان تاریکی روز!
مرا به خودت بازخوان، مرا به سحر برسان، به بامداد روشنِ پس از آن؛
به شب‌هایی که ستاره‌های درخشان در آسمان می‌رقصند و ماه آواز می‌خواند.
مرا به من، به خودت برگردان...

داوود چنان صدای خوشی داشت که وقتی زبور می‌خواند، حیوانات دورش حلقه می‌زدند. صدای خوش، محتوای زبان را بی‌اهمیت می‌کند. صدای خوش، مکالمه را به آن سوی مرزهای زبان می‌برد: به آن‌جا که انسان‌ها می‌خوانند، حیوانات جمع می‌شوند؛ آن‌جا که پرندگان می‌خوانند، انسان‌ها جمع می‌شوند.

همراه

گوشی‌های همراه، مفهوم انتظار کشیدن را عوض کرده‌اند. تا تنها می‌شویم، به‌جای شیرجه زدن در دریای انتظاری مبهم، در دریاچهٔ نجواها/تصاویر شیرجه می‌زنیم. به‌جای آن‌که خواسته/ناخواسته در جریانِ سیالِ افکارِ خودمان غوطه‌ور شویم، در کلماتِ کوتاه و تصاویرِ پراکندهٔ دیگران غوطه‌ور می‌شویم.
به این ترتیب، در لحظه‌های فراغت یا ملال، ما «منتظر» آدم‌هایی هستیم که در گوشی‌های‌ همراه‌مان زندگی می‌کنند. و امیدمان این است که از فراغت، ملال‌زدایی کنیم. این امید گاهی برآورده می‌شود، اما غالباً به سرخوردگی می‌انجامد: کسی در «گوشیِ همراهِ» ما، «همراه» ما نیست.

تشویش

قرن‌ها قبل، سعدی برای درمانِ تشویش‌ها پیشنهادی داشت: میان آن‌همه تشویش، در تو می‌نگرم. تشویش‌های ما، غالباً از «بیرون» آغاز می‌شوند، اما در «درون» استقرار پیدا می‌کنند. بنابراین، گاه باید به «بیرون»ی خواستنی چشم بدوزیم تا فراغتی فراهم آید. و البته «تو» خود می‌توانی تشویش‌زا باشی.

به تو حاصلی ندارد غمِ روزگار گفتن...

می‌رسد روزی...

می‌رسد روزی که بی هم می‌شویم
یک به یک از جمع هم کم می‌شویم

می‌رسد روزی که ما در خاطرات
موجب خندیدن و غم می‌شویم

گاه‌گاهی یاد ما کن ای رفیق
می‌رسد روزی که بی هم می‌شویم

یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم | افشین یدالهی

یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشم‌انتظارت نیستم

یک روز می‌آیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین، مست و خمارت نیستم

شب‌زنده داری می‌کنی، تا صبح زاری می‌کنی 
تو بی‌قراری می‌کنی، من بی‌قرارت نیستم

پاییز تو سر می‌رسد، قدری زمستانی و بعد
گل می‌دهی، نو می‌شوی، من در بهارت نیستم

زنگارها را شسته‌ام، دور از کدورت‌های دور
آیینه‌ای رو به توام، اما کنارت نیستم

دور دلم دیوار نیست، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست، امن‌ام حصارت نیستم