در عشقِ تو پای کس ندارد، جُز من
در شوره کسی تخم نکارد، جُز من
با دشمن و با دوست، بدَت میگویم
تا هیچکست دوست ندارد، جُز من
کاشکی زخم تو در جان داشتم
پای در کوه و بیابان داشتم
تا بپویم وسعت عشق تو را
مَرکبی از نسل طوفان داشتم
دیدن روی تو آسان نیست، آه
کاشکی من داغ هجران داشتم
آه از پاییز سرد، ای کاش من
از تو باغی در بهاران داشتم
تا بیافشانم به پایت سر به سر
کاشکی جانِ فراوان داشتم
بعد از آن مثل شقایقهای سرخ
خلوتی در باغ باران داشتم
یک غزل بس نیست هجران تو را
کاش صد ها شعر و دیوان داشتم
آلفونس دوده، نویسنده، در ۱۷ سالگی به سفلیس مبتلا میشود و در ۵۷ سالگی میمیرد. ۴۰ سال همنشین درد بوده و کتابی مینویسد به نام «در وادی درد»؛ جایی از کتاب آمده:
«کلیگویی برنمیدارد درد. هر بیمار دردِ خودش را میفهمد و بس. درد، آدم به آدم فرق میکند. مثلِ صدای خواننده که تالار به تالار…»
در زندگی زخمهایی هست که مثلِ خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند؛ و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند، شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند...
خدشهای در تو نیست، امّا من
در منِ پیرمردْ اشکالیست
چوبخطّی که از تو پر شده است
سی و اندیست از خودم خالیست
روزْ هر شب درون من خواب است
صبح فردا مسلّماً ابریست
پشت این ماه، بیچراغیهاست
گریه تهماندههای خوشحالیست
سرفه همراه عمر میگذرد
سینهام خلط ناگواریهاست
سال تا سالِ من نفس تنگیست
نفسی هم که میکشم سالیست
بیهوا میپرانیام به هوا
کیش هم میکنی که دور شوم
سنگ هم پرت کن! تو هر سنگی
که به من پرت میکنی بالیست
سر هر سفرهای که چیده شدی
تلخیات سهم کاسهی من بود
یک وجب آش روی روغن بود
دستپختت هنوز هم عالیست
وزنهای نیستم که برداری
عددی نیستم که بشماری
به شمار کسی نمیآیم
طبل یک اختراع توخالیست
حالی از من نپرس، بدحالم
خوب شو، خوب میشود حالم
آخ دستم، دلم، پرم، بالم
حال بد هم برای خود حالیست
اتّفاقی رسید از راه و
دست بر شانهی من و تو نهاد
ابر دیوانهای به چشم من و
کاسهای خون به چشمهای تو داد
گریه کردم که مهربان بشوی
من به تأثیر گریه معتقدم
گریه کردم، چنان که چشمانم
گریهام را نمیبرند از یاد
شب تحویل سال بود انگار
شب مرگ پدربزرگم بود
شب تحویل مرگ بود اصلاً
اتّفاقی که اتّفاق افتاد
در صف سینما تو را دیدم
در صف بانک، در صف مترو
در صفوف بلند زندگیام
در صف انتظارهای زیاد
سر خاک پدربزرگ خودم
سر خاک خودم، کنار خودم
هر کجا انتظار معنی داشت
هر کجا انتظار معنی داد
از تو دیدم وَ از تو میبینم
دستهایی که عاشقانهترند
و از این چشمِ عاشقانه، ترند
دستم از دامنت بریده مباد
کاسهای صبر میدهند به من؟
مردهام قبر میدهند به من؟
تهِ صف ماندهام نمی شنوی؟
زیر و رو شد گلویم از فریاد
چندبُعدیترینِ زندگیام!
سختِ سرسختِ بخت برگشته!
پیش تو هیچ، پیش تو پوچاند
سنگها در تمامی ابعاد
اتّفاق اتّفاق میافتد
من به این اعتقاد معتقدم
گریه کن بلکه مهربان بشوی
گریه کردی و سیل راه افتاد
پس به دیوانهخانه راهی شو
خودِ دیوانه خانه خواهی شد
خانهی تو خرابتر شده است
زن دیوانه! خانهات آباد
- حسین صفا، سال 86
به روستا آمدم، به محل دیدارمان نگاهی کردم: نه تو بودی، نه ندایی و حرکتی.
پیش از ما، دیوارها همدیگر را بوسیده بودند...
(این شعر را یکی از ساکنان ورزقان پس از زلزلهی مرداد ۹۱ به ترکی سروده بود)
پاکت سیگاری را که به ریهاش آسیب میزد با الکل ضدعفونی کرد، برای پیشگیری از بیماریای که اتفاقا آن هم به ریهاش آسیب میزند! تلاشی مذبوحانه برای ادامه زندگی بیکیفیتش...
یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند؛
نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند، نه!
قیدِ احساسش را میزند!
انگلیسیها ضربالمثلی دارند با این مضمون: کسی که فقط لندن را دیده باشد؛ لندن را هم نمیشناسد.
منظورشان این است که شما باید رم و پاریس و برلین را هم ببینی تا بتوانی بگویی لندن شهر خوبی است یا نه.
«تکمنبعی بودن» انسان را متعصب و خشک بار میآورد و عمق فهم او را به طرز عجیبی کاهش میدهد.
ما دو پیراهن بودیم بر یک بند؛
یکی را باد برد،
دیگری را باران هر روز خیس میکند...
تا یه هفته قبل اگر ازم میپرسیدن "دِد اینساید" یعنی چی، میگفتم «ناخدا علی»!
ناخدای پیرِ بیاحساسی که مدام سیگار دود میکرد. تو بندر هیچکس ناخدا علی رو درک نکرد، الّا دریا.
ما جنوبیا معمولاً پرحرفیم، چون نمیخوایم سکوتمون پر شه از صدای دریا. صدای دریا همونقدر که آرامش داره، میتونه آدمو تا مرز جنون ببره.
ناخدا علی هم همیشه اینطور نبود. تا قبل اینکه دریا معشوقهش، حلما رو ازش بگیره، پرحرفترین و محبوبترین مرد بندر بود. اما حالا کارش از جنونم گذشته بود.
ادامه مطلب ...
در «خداحافظی تلخ» (خداحافظیِ ناگزیر با کسی که دوستش میداریم) دو حس موج میزند: یکی اینکه «تو مرا تنها میگذاری و من اندوهگینم» و دیگری، که به همان اندازه تلخ است، اینکه «تو بدون من شاد خواهی بود، حتی شادتر.» آنکه میماند، آتشیست برجامانده از کاروان: گرم، خاکستری، تنها.
چشمهای تو قوطی رنگاند
همه جا را سیاه میگیرد
به تو نزدیک میشود شب من
نفسم بوی ماه میگیرد
ما بناهای محکمی بودیم
بولدزرها خرابمان کردند
بعد از آن، هر خرابهای ما را
با خودش اشتباه میگیرد
به هوای قدم زدن در شهر
خانه را گاه ترک میگفتیم
گاه دیوار کورکورانه
پشت قابی پناه میگیرد
مهرههای سیاه میآیند
مهرههای سفید میسوزند
سقف هر خانهی سفیدی را
آسمانی سیاه میگیرد
لاکپشتی که راهی دریاست
پیش پای تو غرق خواهد شد
چمدانی که رفته قلب من است
که در آغاز راه میگیرد
هر درختی که بر زمین افتاد
هر چه گنجشک بود را پر داد
خونبهای درختها را باغ
از من بی گناه میگیرد
صبح امروز کاملا تلخ است
میتوان چای دم نکرد امروز
استکان را که میبرم به دهان
چای هم طعم آه میگیرد
مرا چشمیست خونافشان ز دست آن کمانابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو
روان گوشهگیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمنزارش همیگردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو کافردل نمیبندی نقاب زلف و میترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگرچه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو