به کویت با دل شاد آمدم، با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم، درماندهتر رفتم
تو کوتهدستیام میخواستی ورنه منِ مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هرچه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیانآورده من بودم که دنبال هنر رفتم
ندانستم که تو کی آمدی ای دوست، کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربهدر رفتم
به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمیگردم که چون شمع سحر رفتم
تو رشک آفتابی کی به دست سایه میآیی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم