در من کوچهایست
که با تو در آن نگشتهام
سفری است
که با تو هنوز نرفتهام
روزها و شبهایی است
که با تو به سر نکردهام
و عاشقانههایی
که با تو هنوز نگفتهام...
در من حرفهایی است که
هنوز نفس میکشند،
آرزوهایی که هنوز به انجام نرسیدهاند!
در من،
و در کعبه من،
سجدهای است برای قامت تو
در من، پارهای از تو میتپد
و این جانِ نیمهجانم از او زنده است.
در من
و در رگهای من
خونی از احساس سبز تو جاری است
و شکوفه میزند همچون گلی سرخ؛
در من،
در من تو و حس تو
هست هنوز و هنوز.
امروز روز دیگریست،
یک روز از همان روزهای بی تو،
در به در این کوچه و آن کوچه؛
میدانم که انتهای یکی از همین کوچهها منتظری.
تو چه میدانی این دل که پشت پیراهنی از گل سرخ پنهان است، چقدر دلتنگ توست!
تو چه میدانی این چشمها چقدر عطر نفسهایت را دنبال میکنند!
تو چه میدانی؟
تو نمیدانی که روزگار چقدر کوتاه است
و چراغهای خوشبختیِ ما دیری نمیپاید
تو چه میدانی؟
آه!
به چشمهای من نگاه کن، رد باران بهار را در آن میبینی؟
نه! ردِ برگی زرد در پائیز
با کدام خاطره زندگی میکنی؟
هر روز صبح به کدام گلدان آب میدهی؟
از کدام خیابان میگذری؟
حال خودت را از کدام آیینه میپرسی؟
جامه رستگاریات را در کدام چشمه میشویی؟
به چشمهای من نگاه کن!
ای کاش
ای کاش به خوابم بیایی
ای کاش صدایم کنی
باور کن،
باور کن! چشمهای تو را دوست دارم...