اتّفاقی رسید از راه و
دست بر شانهی من و تو نهاد
ابر دیوانهای به چشم من و
کاسهای خون به چشمهای تو داد
گریه کردم که مهربان بشوی
من به تأثیر گریه معتقدم
گریه کردم، چنان که چشمانم
گریهام را نمیبرند از یاد
شب تحویل سال بود انگار
شب مرگ پدربزرگم بود
شب تحویل مرگ بود اصلاً
اتّفاقی که اتّفاق افتاد
در صف سینما تو را دیدم
در صف بانک، در صف مترو
در صفوف بلند زندگیام
در صف انتظارهای زیاد
سر خاک پدربزرگ خودم
سر خاک خودم، کنار خودم
هر کجا انتظار معنی داشت
هر کجا انتظار معنی داد
از تو دیدم وَ از تو میبینم
دستهایی که عاشقانهترند
و از این چشمِ عاشقانه، ترند
دستم از دامنت بریده مباد
کاسهای صبر میدهند به من؟
مردهام قبر میدهند به من؟
تهِ صف ماندهام نمی شنوی؟
زیر و رو شد گلویم از فریاد
چندبُعدیترینِ زندگیام!
سختِ سرسختِ بخت برگشته!
پیش تو هیچ، پیش تو پوچاند
سنگها در تمامی ابعاد
اتّفاق اتّفاق میافتد
من به این اعتقاد معتقدم
گریه کن بلکه مهربان بشوی
گریه کردی و سیل راه افتاد
پس به دیوانهخانه راهی شو
خودِ دیوانه خانه خواهی شد
خانهی تو خرابتر شده است
زن دیوانه! خانهات آباد
- حسین صفا، سال 86