《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام
《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام

عکسی چیزی از خودت بفرست،
هوا برای نفس‌کشیدن می‌خواهم...

شبی که ماه کامل شد

بباف مویت را
مگر مرا آن مو
طنابِ دار شود

مرا بکش بالا
چنان که عاطفه‌ات
جریحه‌دار شود

مرا بخندان ای
مرا بگریان ای
که مرده‌ایست قلیل
کسی که حاضر نیست
نه شادمان شود و
نه سوگوار شود

کسی به شدت تو
به سخره‌ام کوبید
و من فرو رفتم
به قعر دریاها
که قعر دریاها
پر از مزار شود

بباف دارم را
و روزگارم را
سیاه کن، آنگاه
مرا بکش بالا
چنان که خرخره‌ام
جریحه‌دار شود

علاج دلتنگی
زیارت است و غم است
و نا امید شدن

جهان مگر با غم
به نا امید شدن
امیدوار شود

به دست مرگ مگر تو را هوس نکنم
که زنده‌ایست علیل
گناه‌کاری که
به توبه می‌خواهد
درستکار شود

زبان چموش من است
بگو پیاده شود
کسی که می‌ترسد

گوش قطار من است
به هرکه سیلی نیست
بگو سوار شود

بباف دارم را
و روزگارم را
سیاه کن، آنگاه
مرا بکش بالا
چنان که خرخره‌ام
جریحه‌دار شود...

چیزی باقی نمانده، حتی برای نخواستن...

خیلی ببار ابر | حسین صفا

خیلی ببار ابر! که دائم 
از تربتم درخت بروید:
این آرزوی اول من بود

از آرزو به بعد چه بودم؟
کبریت نیم‌سوخته‌ای که
در حسرت درخت شدن بود

باران به شیشه زد که بهار است
گفتم خدای من! چه بپوشم؟
پس بانگ زد کسی درِ گوشم:
ای جامه‌ات لبم که انار است!
آن قرمزی که دوخته بودم
پیراهنت نبود کفن بود

دریا برای مردن ماهی 
بی‌اختیار فاتحه می‌خوانْد

ماهی به خنده گفت که گاهی
هجرت علاج عاشق تنهاست
اما درون تابه نمی‌پخت
از بس که بی‌قرار وطن بود

قلبم! تو جز شکست به چیزی
هرگز نخواستی بگریزی

هرگز نخواستی بستیزی
با اژدهای هفت‌سری که
در شانه‌ات به‌طور غریزی
آماده‌ی جوانه‌زدن بود

چشمت چکیده بود به عالم
من غرق چکّه‌های تو بودم
اما زمان سر آمده بود و 
بارانِ تند بند نیامد
جان از تنم درآمده بود و
بارانی‌ام هنوز به تن بود

خیلی برَنج بال ملائک!
بال کسی شکسته در این‌جا

خیلی مرا ببند به زنجیر
دیوانه‌ای نشسته در این‌جا

دیوانه را ببند به زنجیر:
این آرزوی آخر من بود

غزلی از «وصیت و صبحانه» - حسین صفا

خدشه‌ای در تو نیست، امّا من
در منِ پیرمردْ اشکالی‌ست
چوب‌خطّی که از تو پر شده است
سی و اندی‌ست از خودم خالی‌ست

روزْ هر شب درون من خواب است
صبح فردا مسلّماً ابری‌ست
پشت این ماه، بی‌چراغی‌هاست
گریه ته‌مانده‌های خوشحالی‌ست

سرفه همراه عمر می‌گذرد
سینه‌ام خلط ناگواری‌هاست
سال تا سالِ من نفس تنگی‌ست
نفسی هم که می‌کشم سالی‌ست

بی‌هوا می‌پرانی‌ام به هوا
کیش هم می‌کنی که دور شوم
سنگ هم پرت کن! تو هر سنگی
که به من پرت می‌کنی بالی‌ست

سر هر سفره‌ای که چیده شدی
تلخی‌ات سهم کاسه‌ی من بود
یک وجب آش روی روغن بود
دست‌پختت هنوز هم عالی‌ست

وزنه‌ای نیستم که برداری
عددی نیستم که بشماری
به شمار کسی نمی‌آیم
طبل یک اختراع توخالی‌ست

حالی از من نپرس، بدحالم
خوب شو، خوب می‌شود حالم
آخ دستم، دلم، پرم، بالم
حال بد هم برای خود حالی‌ست

اتّفاقی رسید از راه و
دست بر شانه‌ی من و تو نهاد
ابر دیوانه‌ای به چشم من و
کاسه‌ای خون به چشم‌های تو داد

گریه کردم که مهربان بشوی
من به تأثیر گریه معتقدم
گریه کردم، چنان که چشمانم
گریه‌ام را نمی‌برند از یاد

شب تحویل سال بود انگار
شب مرگ پدربزرگم بود
شب تحویل مرگ بود اصلاً
اتّفاقی که اتّفاق افتاد

در صف سینما تو را دیدم
در صف بانک، در صف مترو
در صفوف بلند زندگی‌ام
در صف انتظارهای زیاد

سر خاک پدربزرگ خودم
سر خاک خودم، کنار خودم
هر کجا انتظار معنی داشت
هر کجا انتظار معنی داد

از تو دیدم وَ از تو می‌بینم
دست‌هایی که عاشقانه‌ترند
و از این چشمِ عاشقانه، ترند
دستم از دامنت بریده مباد

کاسه‌ای صبر می‌دهند به من؟
مرده‌ام قبر می‌دهند به من؟
تهِ صف مانده‌ام نمی شنوی؟
زیر و رو شد گلویم از فریاد

چندبُعدی‌ترینِ زندگی‌ام!
سختِ سرسختِ بخت برگشته!
پیش تو هیچ، پیش تو پوچ‌اند
سنگ‌ها در تمامی ابعاد

اتّفاق اتّفاق می‌افتد
من به این اعتقاد معتقدم
گریه کن بلکه مهربان بشوی
گریه کردی و سیل راه افتاد

پس به دیوانه‌خانه راهی شو
خودِ دیوانه خانه خواهی شد
خانه‌ی تو خراب‌تر شده است
زن دیوانه! خانه‌ات آباد

- حسین صفا، سال 86

عزیزم
همه از اینجا رفته‌اند،
تو که تنهاترین مرغابی جهانی
چرا از من مهاجرت نمی‌کنی؟

چشم‌های تو قوطی رنگ‌اند | حسین صفا

چشم‌های تو قوطی رنگ‌اند
همه جا را سیاه می‌گیرد
به تو نزدیک می‌شود شب من
نفسم بوی ماه می‌گیرد

ما بناهای محکمی بودیم
بولدزرها خرابمان کردند
بعد از آن، هر خرابه‌ای ما را
با خودش اشتباه می‌گیرد

به هوای قدم زدن در شهر
خانه را گاه ترک می‌گفتیم
گاه دیوار کورکورانه
پشت قابی پناه می‌گیرد

مهره‌های سیاه می‌آیند
مهره‌های سفید می‌سوزند
سقف هر خانه‌ی سفیدی را
آسمانی سیاه می‌گیرد

لاک‌پشتی که راهی دریاست
پیش پای تو غرق خواهد شد
چمدانی که رفته قلب من است
که در آغاز راه می‌گیرد

هر درختی که بر زمین افتاد
هر چه گنجشک بود را پر داد
خون‌بهای درخت‌ها را باغ
از من بی گناه می‌گیرد

صبح امروز کاملا تلخ است
می‌توان چای دم نکرد امروز
استکان را که می‌برم به دهان
چای هم طعم آه می‌گیرد