《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام
《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام

انتظار، آدم را می‌کشد.

زمان، غارتگر خاطره‌هاست.

روزی، برای دیدنت به خواب‌ها التماس خواهم کرد.

در نگاهم گر نیستی، در خیالم سرشاری.

پس از تحمل آن همه درد، کسی که به مقصد می‌رسد، دیگر همانی نیست که به‌راه افتاده بود.

این روزهایم به تظاهر می‌گذرد؛
تظاهر به بی‌تفاوتی،
تظاهر به بی‌خیالی،
تظاهر به شادی،
به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست؛ اما،
چه سخت می‌کاهد از جانم این نمایش...

فردی را در شوروی به‌دلیل نوشتن شعار "مرگ بر دیکتاتور" دستگیر کرده‌بودند.
در محاکمه گفت: منظور من از دیکتاتور هیتلر بود!
آزادش کردند. اما وقت رفتن، برگشت نگاهشان کرد و گفت: منظور من از دیکتاتور هیتلر بود، منظور شما چه کسی بود که مرا دستگیر کردید؟!

کاسبان دین، بهشت دنیایت را جهنم می‌کنند و متقاعدت می‌کنند که بهشت جای دیگریست..!

به قومی مبتلا شدیم که توهم دارند خدا جز آن‌ها کسی را هدایت نکرده است!

معده باهوش‌تر از مغز است،
چون معده استفراغ می‌کند، ولی مغز هر کثافتی را می‌بلعد!

در من

در من کوچه‌ایست
که با تو در آن نگشته‌ام
سفری است
که با تو هنوز نرفته‌ام
روزها و شب‌هایی است
که با تو به سر نکرده‌ام
و عاشقانه‌هایی
که با تو هنوز نگفته‌ام...

در من حرف‌هایی است که
هنوز نفس می‌کشند،
آرزوهایی که هنوز به انجام نرسیده‌اند!
در من،
و در کعبه من،
سجده‌ای است برای قامت تو
در من، پاره‌ای از تو می‌تپد
و این جانِ نیمه‌جانم از او زنده است.
در من
و در رگ‌های من
خونی از احساس سبز تو جاری است
و شکوفه می‌زند همچون گلی سرخ؛
در من،
در من تو و حس تو
هست هنوز و هنوز.

بخند کودک همسایه،
من اندوه‌های زیادی را دیده‌ام که سر پیچ همین خیابان چشم‌انتظار بزرگ‌سالی تو هستند!

امروز روز دیگری‌ست،
یک روز از همان روزهای بی تو،
در به در این کوچه و آن کوچه؛
می‌دانم که انتهای یکی از همین کوچه‌ها منتظری.

من حتی لباس‌هایی که در آن تو را دوست داشتم دیگر نمی‌پوشم...

دردا

دردا که دوای درد پنهانی ما
افسوس که چاره پریشانی ما
بر عهده جمعی‌ست که پنداشته‌اند
آبادی خویش را ز ویرانی ما

می‌رسد روزی...

می‌رسد روزی که بی هم می‌شویم
یک به یک از جمع هم کم می‌شویم

می‌رسد روزی که ما در خاطرات
موجب خندیدن و غم می‌شویم

گاه‌گاهی یاد ما کن ای رفیق
می‌رسد روزی که بی هم می‌شویم

PS752

به مسافران پرواز اوکراینی فکر می‌کنم. دقایق آخر در فرودگاه امام با فکر این که "جستیم!" با فکر جنگِ پشت سر، با آرزوهای خوب فردا. به دانشجویان پرواز اوکراینی فکر می‌کنم، با چمدان‌های پر از دعای مادرانشان...

قلبم مچاله می‌شود برای شبی که از خنده‌ی رفتن تا اشک مرگ‌شان یک پرواز فاصله بود.

‏بعضی روزها انسان‌سازند ‌و انسان‌سازی دردناک است.

شب را دوست دارم،
‏تمام شلوغى‌ها
‏و هر آنچه که اضافى‌ست،
‏با شب کنار مى‌رود…

کاش کشور بودی، پناهنده‌ات می‌شدم...

ناگهان در کوچه دیدم بی‌وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را

گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفته‌های خویش را

سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم...

تاسیان

در گویشِ گیلکی، کلامی داریم که کتابی‌ست چندین و چند جلدی، کلمه‌ای که من آن را مترادفِ درد می‌دانم: «تاسیان» به غربتِ ناشی از دیدن جای خالیِ کسی که بودنش واجب است و لازم گویند. به حال درکِ جای خالیِ سفر کرده، به دلتنگی، به وقتی که دست و دلت به هیچ کار، حتی نفس کشیدن نمی‌رود، به نفس‌بُریدگی...

خنده می‌بینی ولی از گریه‌ی دل غافلی
خانه‌ی ما اندرون ابر است و بیرون آفتاب

‏به روستا آمدم، به محل دیدارمان نگاهی کردم: نه تو بودی، نه ندایی و حرکتی.
پیش از ما، دیوارها همدیگر را بوسیده بودند...

(این شعر را یکی از ساکنان ورزقان پس از زلزله‌ی مرداد ۹۱ به ترکی سروده بود)

پاکت سیگاری را که به ریه‌اش آسیب می‌زد با الکل ضدعفونی کرد، برای پیشگیری از بیماری‌ای که اتفاقا آن هم به ریه‌اش آسیب می‌زند! تلاشی مذبوحانه برای ادامه زندگی بی‌کیفیتش...

مولانا انسانِ اندوهگین را به اتاقی پر از دود تشبیه می‌کند. او می‌گوید این دودها فقط از طریقِ «شنیده شدن» از اتاق خارج می‌شوند. «گفتن» کافی نیست؛ شنیده شدن است که اتاق‌های جان را روشن می‌کند، و شنیده شدن یعنی شنوندهٔ خوب.

انگلیسی‌ها ضرب‌المثلی دارند با این مضمون: کسی که فقط لندن را دیده باشد؛ لندن را هم‌ نمی‌شناسد.
‏منظورشان این است که شما باید رم و پاریس و برلین را هم ببینی تا بتوانی بگویی لندن شهر خوبی است یا نه.
‏«تک‌منبعی بودن» انسان را متعصب و خشک بار می‌آورد و عمق فهم او را به طرز عجیبی کاهش می‌دهد.

ما

ما دو پیراهن بودیم بر یک بند؛
یکی را باد برد،
دیگری را باران هر روز خیس می‌کند...