این روزهایم به تظاهر میگذرد؛
تظاهر به بیتفاوتی،
تظاهر به بیخیالی،
تظاهر به شادی،
به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست؛ اما،
چه سخت میکاهد از جانم این نمایش...
فردی را در شوروی بهدلیل نوشتن شعار "مرگ بر دیکتاتور" دستگیر کردهبودند.
در محاکمه گفت: منظور من از دیکتاتور هیتلر بود!
آزادش کردند. اما وقت رفتن، برگشت نگاهشان کرد و گفت: منظور من از دیکتاتور هیتلر بود، منظور شما چه کسی بود که مرا دستگیر کردید؟!
در من کوچهایست
که با تو در آن نگشتهام
سفری است
که با تو هنوز نرفتهام
روزها و شبهایی است
که با تو به سر نکردهام
و عاشقانههایی
که با تو هنوز نگفتهام...
در من حرفهایی است که
هنوز نفس میکشند،
آرزوهایی که هنوز به انجام نرسیدهاند!
در من،
و در کعبه من،
سجدهای است برای قامت تو
در من، پارهای از تو میتپد
و این جانِ نیمهجانم از او زنده است.
در من
و در رگهای من
خونی از احساس سبز تو جاری است
و شکوفه میزند همچون گلی سرخ؛
در من،
در من تو و حس تو
هست هنوز و هنوز.
امروز روز دیگریست،
یک روز از همان روزهای بی تو،
در به در این کوچه و آن کوچه؛
میدانم که انتهای یکی از همین کوچهها منتظری.
دردا که دوای درد پنهانی ما
افسوس که چاره پریشانی ما
بر عهده جمعیست که پنداشتهاند
آبادی خویش را ز ویرانی ما
به مسافران پرواز اوکراینی فکر میکنم. دقایق آخر در فرودگاه امام با فکر این که "جستیم!" با فکر جنگِ پشت سر، با آرزوهای خوب فردا. به دانشجویان پرواز اوکراینی فکر میکنم، با چمدانهای پر از دعای مادرانشان...
قلبم مچاله میشود برای شبی که از خندهی رفتن تا اشک مرگشان یک پرواز فاصله بود.
در گویشِ گیلکی، کلامی داریم که کتابیست چندین و چند جلدی، کلمهای که من آن را مترادفِ درد میدانم: «تاسیان» به غربتِ ناشی از دیدن جای خالیِ کسی که بودنش واجب است و لازم گویند. به حال درکِ جای خالیِ سفر کرده، به دلتنگی، به وقتی که دست و دلت به هیچ کار، حتی نفس کشیدن نمیرود، به نفسبُریدگی...
به روستا آمدم، به محل دیدارمان نگاهی کردم: نه تو بودی، نه ندایی و حرکتی.
پیش از ما، دیوارها همدیگر را بوسیده بودند...
(این شعر را یکی از ساکنان ورزقان پس از زلزلهی مرداد ۹۱ به ترکی سروده بود)
پاکت سیگاری را که به ریهاش آسیب میزد با الکل ضدعفونی کرد، برای پیشگیری از بیماریای که اتفاقا آن هم به ریهاش آسیب میزند! تلاشی مذبوحانه برای ادامه زندگی بیکیفیتش...
انگلیسیها ضربالمثلی دارند با این مضمون: کسی که فقط لندن را دیده باشد؛ لندن را هم نمیشناسد.
منظورشان این است که شما باید رم و پاریس و برلین را هم ببینی تا بتوانی بگویی لندن شهر خوبی است یا نه.
«تکمنبعی بودن» انسان را متعصب و خشک بار میآورد و عمق فهم او را به طرز عجیبی کاهش میدهد.
ما دو پیراهن بودیم بر یک بند؛
یکی را باد برد،
دیگری را باران هر روز خیس میکند...