دارم به آخرین پیامتان فکر میکنم
پیامهای سوختۀ ناتمام
که مثل این سفر
هیچوقت به مقصد نرسید
به اینکه «نگرانم نبا...»
به اینکه «از دور میبو...»
به اینکه «تو هم مراقب خو...»
دارم به انگشتهای کسی فکر میکنم
که برایت نوشته بود
«رسیدی زنگ بزن عزیزم»
به باقیماندۀ شیشۀ عطرت روی میز
به پیراهنِ تازهات
به اینکه مرا ببخش مادر
اگر اینبار بهجای سوغاتی
خاکسترم را برایت هدیه میآورم
خط در خانوادهی ما ارثی بود.
نیاکانمان دور خلاف را خط کشیده بودند،
کمر پدر بزرگم زیر بار خط فقر خمیده بود،
پدرم در خط تهران – تبریز بود
که با خط ریشهای چکمهایاش،
عاشق خط چشم مادرم شد.
به شهر که آمدیم،
زلزله نیز مثل گاز،
مثل تلفن،
خطش را از زیر و روی خانهی ما عبور داد.
عاشق که شدم،
زدم به خط شاعری
و حالا سالهاست
خوشنویش خط نستعلیق هستم...