-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 مهر 1401 02:49
به قومی مبتلا شدیم که توهم دارند خدا جز آنها کسی را هدایت نکرده است!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 شهریور 1401 17:23
از درد ترکخورده و از زخم کبودیم کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم او میرود و هر قدمش لاله و نسرین ما سنگتر از قبل همانیم که بودیم تنرعشه گرفتیم که با غیر نشستهست از غیرتمان بود، نوشتند حسودیم پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است دلتنگ به یک خندهی او زود به زودیم یک روز میآید و بماند که چه دیر است روزی که نفهمد که چه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 تیر 1401 16:48
برون نمیرود از خاطرم خیالِ وصالت اگرچه نیست وصالی، ولی خوشم به خیالت
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 تیر 1401 00:27
من قصهی فراق تو را خاک کردهام، حاصل چه شد؟ جوانه زدی، بیشتر شدی.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 اردیبهشت 1401 21:49
ما دیگران را دیر میشناسیم؛ خودمان را دیرتر!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اردیبهشت 1401 15:13
قطار میرود، تو میروی، تمام ایستگاه میرود، و من چقدر سادهام که سالهای سال در انتظار تو کنار این قطار ایستادهام و همچنان به نردههای ایستگاهِ رفته تکیه دادهام...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 اردیبهشت 1401 11:38
چهها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری غلط میگفت، خود را کشتم و درمان خود کردم مگو وقتی دل صد پارهای بودت کجا بردی کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم ز سر بگذشت آب دیدهاش از سر گذشت من به هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم ز حرف گرم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 فروردین 1401 20:37
معده باهوشتر از مغز است، چون معده استفراغ میکند، ولی مغز هر کثافتی را میبلعد!
-
در من
پنجشنبه 18 فروردین 1401 13:54
در من کوچهایست که با تو در آن نگشتهام سفری است که با تو هنوز نرفتهام روزها و شبهایی است که با تو به سر نکردهام و عاشقانههایی که با تو هنوز نگفتهام... در من حرفهایی است که هنوز نفس میکشند، آرزوهایی که هنوز به انجام نرسیدهاند! در من، و در کعبه من، سجدهای است برای قامت تو در من، پارهای از تو میتپد و این جانِ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 فروردین 1401 00:29
بخند کودک همسایه، من اندوههای زیادی را دیدهام که سر پیچ همین خیابان چشمانتظار بزرگسالی تو هستند!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 فروردین 1401 00:28
امروز روز دیگریست، یک روز از همان روزهای بی تو، در به در این کوچه و آن کوچه؛ میدانم که انتهای یکی از همین کوچهها منتظری.
-
تو چه میدانی؟
یکشنبه 7 فروردین 1401 15:30
تو چه میدانی این دل که پشت پیراهنی از گل سرخ پنهان است، چقدر دلتنگ توست! تو چه میدانی این چشمها چقدر عطر نفسهایت را دنبال میکنند! تو چه میدانی؟ تو نمیدانی که روزگار چقدر کوتاه است و چراغهای خوشبختیِ ما دیری نمیپاید تو چه میدانی؟ آه! به چشمهای من نگاه کن، رد باران بهار را در آن میبینی؟ نه! ردِ برگی زرد در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 فروردین 1401 01:00
شبی برابر آیینه با خودم گفتم: میان آن همه عاشق به یاد من هم هست؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 فروردین 1401 14:52
من حتی لباسهایی که در آن تو را دوست داشتم دیگر نمیپوشم...
-
دردا
چهارشنبه 11 اسفند 1400 00:05
دردا که دوای درد پنهانی ما افسوس که چاره پریشانی ما بر عهده جمعیست که پنداشتهاند آبادی خویش را ز ویرانی ما
-
مرا به خودت برگردان
سهشنبه 26 بهمن 1400 21:36
راستی خودت بگو کجا بیابمت؟ کدام راه را برگزینم؟ از کدام مسیر بیایم تا به تو برسم؟ خودت بگو... مرا بلند بخوان! تا آوای تو راهنمای من شود، من گم شدهام در میان تاریکی روز! مرا به خودت بازخوان، مرا به سحر برسان، به بامداد روشنِ پس از آن؛ به شبهایی که ستارههای درخشان در آسمان میرقصند و ماه آواز میخواند. مرا به من، به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 بهمن 1400 22:30
داوود چنان صدای خوشی داشت که وقتی زبور میخواند، حیوانات دورش حلقه میزدند. صدای خوش، محتوای زبان را بیاهمیت میکند. صدای خوش، مکالمه را به آن سوی مرزهای زبان میبرد: به آنجا که انسانها میخوانند، حیوانات جمع میشوند؛ آنجا که پرندگان میخوانند، انسانها جمع میشوند.
-
همراه
شنبه 9 بهمن 1400 21:04
گوشیهای همراه، مفهوم انتظار کشیدن را عوض کردهاند. تا تنها میشویم، بهجای شیرجه زدن در دریای انتظاری مبهم، در دریاچهٔ نجواها/تصاویر شیرجه میزنیم. بهجای آنکه خواسته/ناخواسته در جریانِ سیالِ افکارِ خودمان غوطهور شویم، در کلماتِ کوتاه و تصاویرِ پراکندهٔ دیگران غوطهور میشویم. به این ترتیب، در لحظههای فراغت یا...
-
تشویش
شنبه 9 بهمن 1400 21:01
قرنها قبل، سعدی برای درمانِ تشویشها پیشنهادی داشت: میان آنهمه تشویش، در تو مینگرم. تشویشهای ما، غالباً از «بیرون» آغاز میشوند، اما در «درون» استقرار پیدا میکنند. بنابراین، گاه باید به «بیرون»ی خواستنی چشم بدوزیم تا فراغتی فراهم آید. و البته «تو» خود میتوانی تشویشزا باشی.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 بهمن 1400 14:48
به تو حاصلی ندارد غمِ روزگار گفتن...
-
میرسد روزی...
شنبه 2 بهمن 1400 00:45
میرسد روزی که بی هم میشویم یک به یک از جمع هم کم میشویم میرسد روزی که ما در خاطرات موجب خندیدن و غم میشویم گاهگاهی یاد ما کن ای رفیق میرسد روزی که بی هم میشویم
-
یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم | افشین یدالهی
جمعه 1 بهمن 1400 23:39
یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم از صبر ویرانم ولی چشمانتظارت نیستم یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون نه شک به چیزی نه یقین، مست و خمارت نیستم شبزنده داری میکنی، تا صبح زاری میکنی تو بیقراری میکنی، من بیقرارت نیستم پاییز تو سر میرسد، قدری زمستانی و بعد گل میدهی، نو میشوی، من در بهارت نیستم زنگارها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 دی 1400 20:18
همه سرخوش از وصالت من و حسرتِ خیالت همه را شراب دادی و مرا سراب دادی!
-
PS752
شنبه 18 دی 1400 09:28
به مسافران پرواز اوکراینی فکر میکنم. دقایق آخر در فرودگاه امام با فکر این که "جستیم!" با فکر جنگِ پشت سر، با آرزوهای خوب فردا. به دانشجویان پرواز اوکراینی فکر میکنم، با چمدانهای پر از دعای مادرانشان... قلبم مچاله میشود برای شبی که از خندهی رفتن تا اشک مرگشان یک پرواز فاصله بود.
-
پرواز آخر
پنجشنبه 16 دی 1400 21:01
دارم به آخرین پیامتان فکر میکنم پیامهای سوختۀ ناتمام که مثل این سفر هیچوقت به مقصد نرسید به اینکه «نگرانم نبا...» به اینکه «از دور میبو...» به اینکه «تو هم مراقب خو...» دارم به انگشتهای کسی فکر میکنم که برایت نوشته بود «رسیدی زنگ بزن عزیزم» به باقیماندۀ شیشۀ عطرت روی میز به پیراهنِ تازهات به اینکه مرا ببخش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 دی 1400 16:02
آخرین درجهی فساد، به کار بردن قوانین برای ظلم است.
-
شب یلدا
سهشنبه 30 آذر 1400 21:35
پاییز منِ با آمدن زمستان تمام نمیشود، از همان روز که رفتی، پاییز در خانه ماند؛ پاییز بغض شد! من باریدم، از سقفِ خانه حسرت چکید؛ من خیس شدم! خانه را یلدا گرفت؛ تاریک، طولانی و هیچ بیتی از حافظ شبهای بی تو را مبارک نکرد!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 آذر 1400 14:59
بعضی روزها انسانسازند و انسانسازی دردناک است.
-
خط
دوشنبه 22 آذر 1400 16:59
خط در خانوادهی ما ارثی بود. نیاکانمان دور خلاف را خط کشیده بودند، کمر پدر بزرگم زیر بار خط فقر خمیده بود، پدرم در خط تهران – تبریز بود که با خط ریشهای چکمهایاش، عاشق خط چشم مادرم شد. به شهر که آمدیم، زلزله نیز مثل گاز، مثل تلفن، خطش را از زیر و روی خانهی ما عبور داد. عاشق که شدم، زدم به خط شاعری و حالا سالهاست...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 آذر 1400 02:37
شب را دوست دارم، تمام شلوغىها و هر آنچه که اضافىست، با شب کنار مىرود…