-
مرو که با تو هرچه هست میرود | ابتهاج
چهارشنبه 17 آذر 1400 19:38
تو میروی و دل ز دست میرود مرو که با تو هر چه هست میرود دلی شکستی و به هفت آسمان هنوز بانگ این شکست میرود کجا توان گریخت زین بلای عشق که بر سر من از اَلَست میرود نمیخورد غم خمار عاشقان که جام ما شکست و مست میرود از آن فراز و این فرود غم مخور زمانه بر بلند و پست میرود بیا که جان سایه بی غمت مباد وگرنه جان...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 آذر 1400 23:00
کاش کشور بودی، پناهندهات میشدم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 آذر 1400 12:25
وطن تویی و غریب آن که از تو دور افتاد...
-
شب آخر
یکشنبه 7 آذر 1400 02:52
شب آخر دوان دوان رفتم تا ببینم به آخرین بارش نرم نرمک زدم به در انگشت کردم از خواب ژرف بیدارش شبِ مهتابیِ غمانگیزی ماه آهسته در چمیدن بود اندکی سرد و اندکی دلکش باد پاییز در وزیدن بود
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آذر 1400 02:51
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آذر 1400 02:49
ناگهان در کوچه دیدم بیوفای خویش را باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم دیدمش وز یاد بردم گفتههای خویش را
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 آذر 1400 01:37
سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم...
-
پیری
چهارشنبه 3 آذر 1400 01:09
پیری، چهرهی دیگر مرگ است. دیگر انگشتهایم آنقدر سریع کار نمیکند، چشمهایم کمتر میبیند. احساس میکنم جسمم پیر و ناتوان شده است و دیگر وقت آن است در خانه بمانم، غروبها به پارک بروم، بعضی روزها به گورستان و برای روزهایی که گذشتهاند گریه کنم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 آذر 1400 01:00
باران، دست ابر را رها کرد برگ، آغوشِ درخت را تو، مرا... و اینگونه پاییز شد!
-
کلمات
سهشنبه 2 آذر 1400 02:49
فروید میگوید: «تمدن از آنجا آغاز شد که انسان به جای سنگ، کلمه پرتاب کرد». انگار انسان متمدن فهمیده بود سنگها به اندازه کافی دردناک نیستند و دیگر پاسخگوی پرخاشگری او نخواهند بود. کلمات متنوعتر از سنگها بودند، میشد قبل از پرت کردن، انتخاب کرد که چقدر دردآور یا ویرانگر باشند. از سنگها میشد گریخت اما از کلمات نه....
-
شبی که ماه کامل شد
سهشنبه 2 آذر 1400 02:17
بباف مویت را مگر مرا آن مو طنابِ دار شود مرا بکش بالا چنان که عاطفهات جریحهدار شود مرا بخندان ای مرا بگریان ای که مردهایست قلیل کسی که حاضر نیست نه شادمان شود و نه سوگوار شود کسی به شدت تو به سخرهام کوبید و من فرو رفتم به قعر دریاها که قعر دریاها پر از مزار شود بباف دارم را و روزگارم را سیاه کن، آنگاه مرا بکش بالا...
-
خاک خواهی شد
سهشنبه 2 آذر 1400 00:24
خاک خواهی شد، از رخ آیینهها هم پاک خواهی شد؛ چون غباری گیج، گُم، سرگشته در افلاک خواهی شد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آذر 1400 18:18
چیزی باقی نمانده، حتی برای نخواستن...
-
اطلاعات لطفا!
دوشنبه 1 آذر 1400 15:02
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من هشت نه ساله بودم، یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدم به تلفن نمیرسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم. بعد پی بردم که یکجایی در داخل آن...
-
به کدام مذهب است این؟
دوشنبه 1 آذر 1400 00:35
به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟ که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟ به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟ به قمارخانه رفتم، همه پاکباز دیدم چو به صومعه رسیدم همه زاهدِ ریایی در دِیر میزدم من، که یکی ز در در آمد که: درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
-
ای سرزمین
دوشنبه 1 آذر 1400 00:09
ای سرزمین! کدام فرزندها، در کدام نسل، تو را آزاد، آباد و سربلند، باچشمانِ باورِ خود خواهند دید؟
-
تاسیان
دوشنبه 1 آذر 1400 00:04
در گویشِ گیلکی، کلامی داریم که کتابیست چندین و چند جلدی، کلمهای که من آن را مترادفِ درد میدانم: «تاسیان» به غربتِ ناشی از دیدن جای خالیِ کسی که بودنش واجب است و لازم گویند. به حال درکِ جای خالیِ سفر کرده، به دلتنگی، به وقتی که دست و دلت به هیچ کار، حتی نفس کشیدن نمیرود، به نفسبُریدگی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 آبان 1400 21:37
خنده میبینی ولی از گریهی دل غافلی خانهی ما اندرون ابر است و بیرون آفتاب
-
جُز من
یکشنبه 23 آبان 1400 16:27
در عشقِ تو پای کس ندارد، جُز من در شوره کسی تخم نکارد، جُز من با دشمن و با دوست، بدَت میگویم تا هیچکست دوست ندارد، جُز من
-
آه از پاییز سرد | سلمان هراتی
چهارشنبه 19 آبان 1400 15:34
کاشکی زخم تو در جان داشتم پای در کوه و بیابان داشتم تا بپویم وسعت عشق تو را مَرکبی از نسل طوفان داشتم دیدن روی تو آسان نیست، آه کاشکی من داغ هجران داشتم آه از پاییز سرد، ای کاش من از تو باغی در بهاران داشتم تا بیافشانم به پایت سر به سر کاشکی جانِ فراوان داشتم بعد از آن مثل شقایقهای سرخ خلوتی در باغ باران داشتم یک...
-
مثل سیگار اولت هستم | سید مهدی موسوی
دوشنبه 17 آبان 1400 02:59
مثل دیوانه زل زدم به خودم گریههایم شبیه لبخند است چقدَر شب رسیده تا مغزم چقدَر روزهای ما گند است! من که مفتم! اگرچه ارزانتر راستی قیمت شما چند است؟! از تو در حال منفجر شدنم در سرم بمب ساعتی دارم شب که خوابم نمیبرَد تا صبح صبح، سردرد لعنتی دارم همه از "پشت" خنجرم زدهاند دوستانی خجالتی دارم! قصّهی عشق من...
-
گر به تو افتدم نظر
یکشنبه 16 آبان 1400 20:06
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو از پی دیدن رخت همچو صبا فتادهام خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو میرود از فراق تو خون دل از دو دیدهام دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو مهر تو را دلِ حزین، بافته بر قماش جان رشته به رشته نخ به نخ، تار به تار پو به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 آبان 1400 02:17
نباشد لایق از حُسنت که برگردی ز پیوندی خوشا آن حالت مستی که با ما عهد میبستی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 آبان 1400 18:41
"صفر"را بستند که ما به بیرون زنگ نزنیم، از شما چه پنهان، ما از درون زنگ زدیم..!
-
در وادی درد
چهارشنبه 12 آبان 1400 12:28
آلفونس دوده، نویسنده، در ۱۷ سالگی به سفلیس مبتلا میشود و در ۵۷ سالگی میمیرد. ۴۰ سال همنشین درد بوده و کتابی مینویسد به نام «در وادی درد»؛ جایی از کتاب آمده: «کلیگویی برنمیدارد درد. هر بیمار دردِ خودش را میفهمد و بس. درد، آدم به آدم فرق میکند. مثلِ صدای خواننده که تالار به تالار…»
-
خیلی ببار ابر | حسین صفا
سهشنبه 11 آبان 1400 15:52
خیلی ببار ابر! که دائم از تربتم درخت بروید: این آرزوی اول من بود از آرزو به بعد چه بودم؟ کبریت نیمسوختهای که در حسرت درخت شدن بود باران به شیشه زد که بهار است گفتم خدای من! چه بپوشم؟ پس بانگ زد کسی درِ گوشم: ای جامهات لبم که انار است! آن قرمزی که دوخته بودم پیراهنت نبود کفن بود دریا برای مردن ماهی بیاختیار فاتحه...
-
بوف کور
یکشنبه 9 آبان 1400 19:17
در زندگی زخمهایی هست که مثلِ خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند؛ و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند، شکاک و تمسخر...
-
غزلی از «وصیت و صبحانه» - حسین صفا
یکشنبه 9 آبان 1400 12:58
خدشهای در تو نیست، امّا من در منِ پیرمردْ اشکالیست چوبخطّی که از تو پر شده است سی و اندیست از خودم خالیست روزْ هر شب درون من خواب است صبح فردا مسلّماً ابریست پشت این ماه، بیچراغیهاست گریه تهماندههای خوشحالیست سرفه همراه عمر میگذرد سینهام خلط ناگواریهاست سال تا سالِ من نفس تنگیست نفسی هم که میکشم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 آبان 1400 09:49
اتّفاقی رسید از راه و دست بر شانهی من و تو نهاد ابر دیوانهای به چشم من و کاسهای خون به چشمهای تو داد گریه کردم که مهربان بشوی من به تأثیر گریه معتقدم گریه کردم، چنان که چشمانم گریهام را نمیبرند از یاد شب تحویل سال بود انگار شب مرگ پدربزرگم بود شب تحویل مرگ بود اصلاً اتّفاقی که اتّفاق افتاد در صف سینما تو را دیدم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 آبان 1400 00:34
به روستا آمدم، به محل دیدارمان نگاهی کردم: نه تو بودی، نه ندایی و حرکتی. پیش از ما، دیوارها همدیگر را بوسیده بودند... (این شعر را یکی از ساکنان ورزقان پس از زلزلهی مرداد ۹۱ به ترکی سروده بود)