《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام
《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام

آن کَس که شتاب دارد، عاشق نیست، تشنه‌ایست که معشوق را چشمه آب شیرین تصور کرده است. وقتی دوید و رسید و نوشید و وَرَم کرد، رها می‌کند و می‌رود. محبوب، چشمه‌ی آب شیرین نیست، هوای خنک دم صبح است.

«شیرجه‌های نرفته، گاهی کوفتگی‌های عجیبی به جای می‌گذارند…»

این جمله طلایی «آلبر کامو» در کتاب «سقوط» شاید مینیمال‌ترین تلنگر درباره کارهایی است که از ترس نمی‌کنیم، در حالی که می‌دانیم فقط یک بار زندگی می‌کنیم.

حافظا در دل تنگ‌ات چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته‌ای، یعنی چه؟

دلتنگی، فقط «تمنای دیدار» نیست؛ فقط «دعوت به آمدن» نیست؛ بلکه «جا برای غیر نداشتن» هم هست. یار، نه فقط یار را می‌خواهد؛ بلکه هیچ‌کس دیگری را هم نمی‌خواهد. یار، همه‌کسِ او می‌شود: جا را برای همه تنگ می‌کند.

هر کس به خودش خیلی نزدیک است. فقط اوست که: صدای خودش را از درونِ تن‌اش و در درونِ سرش می‌شنود؛ طپش قلبِ خودش را در لحظه‌های شادمانی تجربه می‌کند؛ خشک‌شدنِ دهان‌اش را در لحظه‌های هراس حس‌ می‌کند؛ خودش را به یاد می‌آورد؛ با خودش پیر می‌شود.
به‌خاطر تمام این جزییاتِ یگانه، تصویر هر کس از خودش یگانه و سرشار از جزئیات است. اما این تصویر آن‌قدر کلوزآپ و درونی‌ست که ممکن است با تصویرِ لانگ‌شات و بیرونیِ دیگران ناسازگار باشد. هر کس به خودش خیلی نزدیک است، اما از «تصویر دیگران از او» چه‌بسا خیلی دور باشد.

صبر

سعدی ترجیع‌بندی دارد که این بیت در آن بارها تکرار می‌شود: «بنشینم و صبر پیش گیرم/دنبالهٔ کارِ خویش گیرم». در نگاهِ اول، «نشستن و صبوری‌کردن» کنش‌هایی منفعلانه به نظر می‌رسند. اما گاه موج‌های زمانه آن‌قدر بلندند که باید صبورانه بنشینی تا موج بگذرد و بتوانی دنبالهٔ کارِ خویش گیری.

ای لحظات خوش که هنوز از راه نرسیده‌اید؛ آیا نمی‌شود راه کوتاه‌تری در پیش بگیرید؟ پیش‌از این‌که دل‌هایمان فرتوت شوند...

جوان که بودم می‌خواستم دنیا را عوض کنم. نشد؛ دنیا مرا عوض کرد. پیر و پفیوز و مچاله شده‌ام. یک روزگاری به عشق آفتاب از خواب بیدار می‌شدم و روشنایی را که می‌دیدم روحم سبز می‌شد.
حالا دلم نمی‌خواهد از خواب بیدار شوم. روحم خواب‌آلود و خسته است.

تماشایت می‌کردم،
با چشمانی که لهجه‌ی بوسه داشتند.

‏کیمیاگر گفت: «قلب من از رنج می‌ترسد.»
- ‏«به او بگو که ترس از رنج، بدتر از خود رنج است.»

تنهایی، چیزهای زیادی به آدم می‌آموزد؛
اما تو نرو،
بگذار من نادان بمانم!

انتظار، آدم را می‌کشد.

زمان، غارتگر خاطره‌هاست.

روزی، برای دیدنت به خواب‌ها التماس خواهم کرد.

در لحظاتی از درد هیچکس نمی‌تواند برای آدم کاری انجام دهد؛ رنج همیشه تنهاست.

صبوری، هنر پنهان‌کردن بی‌صبری است.

گرچه تو دوری از برم، همره خویش می‌برم
شب‌همه‌شب به بسترم، یاد تو را به جای تو

در نگاهم گر نیستی، در خیالم سرشاری.

عکسی چیزی از خودت بفرست،
هوا برای نفس‌کشیدن می‌خواهم...

پس از تحمل آن همه درد، کسی که به مقصد می‌رسد، دیگر همانی نیست که به‌راه افتاده بود.

این روزهایم به تظاهر می‌گذرد؛
تظاهر به بی‌تفاوتی،
تظاهر به بی‌خیالی،
تظاهر به شادی،
به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست؛ اما،
چه سخت می‌کاهد از جانم این نمایش...

ما عادت نمی‌‌کنیم، مگر آن هنگام که چیزی در ما می‌‌میرد.

‏خواب دیدم ما را بریدند و به کارخانه چوب‌بری بردند؛
آن که عاشق بود پنجره شد،
آن که بی‌رحم بود چوبه دار؛
از من اما دری ساختند برای گذشتن...

چه می‌پرسی ز حالم؟ سنگ می‌بارد؛ بلورم من.

برایم غریب بمان،
که هرکه به او دل بستم، اهل رفتن شد.

فردی را در شوروی به‌دلیل نوشتن شعار "مرگ بر دیکتاتور" دستگیر کرده‌بودند.
در محاکمه گفت: منظور من از دیکتاتور هیتلر بود!
آزادش کردند. اما وقت رفتن، برگشت نگاهشان کرد و گفت: منظور من از دیکتاتور هیتلر بود، منظور شما چه کسی بود که مرا دستگیر کردید؟!

کاسبان دین، بهشت دنیایت را جهنم می‌کنند و متقاعدت می‌کنند که بهشت جای دیگریست..!

به قومی مبتلا شدیم که توهم دارند خدا جز آن‌ها کسی را هدایت نکرده است!

برون نمی‌رود از خاطرم خیالِ وصالت
اگرچه نیست وصالی، ولی خوشم به خیالت

من قصه‌ی فراق تو را خاک کرده‌ام،
حاصل چه شد؟ جوانه زدی، بیشتر شدی.

ما دیگران را دیر می‌شناسیم؛
خودمان را دیرتر!

قطار می‌رود،
 تو می‌روی،
 تمام ایستگاه می‌رود،
 و من چقدر ساده‌ام
 که سال‌های سال در انتظار تو
 کنار این قطار ایستاده‌ام
 و همچنان
 به نرده‌های ایستگاهِ رفته
 تکیه داده‌ام...

معده باهوش‌تر از مغز است،
چون معده استفراغ می‌کند، ولی مغز هر کثافتی را می‌بلعد!

بخند کودک همسایه،
من اندوه‌های زیادی را دیده‌ام که سر پیچ همین خیابان چشم‌انتظار بزرگ‌سالی تو هستند!

امروز روز دیگری‌ست،
یک روز از همان روزهای بی تو،
در به در این کوچه و آن کوچه؛
می‌دانم که انتهای یکی از همین کوچه‌ها منتظری.

شبی برابر آیینه با خودم گفتم:
میان آن همه عاشق به یاد من هم هست؟

من حتی لباس‌هایی که در آن تو را دوست داشتم دیگر نمی‌پوشم...

مرا به خودت برگردان

راستی خودت بگو کجا بیابمت؟
کدام راه را برگزینم؟
از کدام مسیر بیایم تا به تو برسم؟ خودت بگو...
مرا بلند بخوان!
تا آوای تو راهنمای من شود،
من گم شده‌ام در میان تاریکی روز!
مرا به خودت بازخوان، مرا به سحر برسان، به بامداد روشنِ پس از آن؛
به شب‌هایی که ستاره‌های درخشان در آسمان می‌رقصند و ماه آواز می‌خواند.
مرا به من، به خودت برگردان...

داوود چنان صدای خوشی داشت که وقتی زبور می‌خواند، حیوانات دورش حلقه می‌زدند. صدای خوش، محتوای زبان را بی‌اهمیت می‌کند. صدای خوش، مکالمه را به آن سوی مرزهای زبان می‌برد: به آن‌جا که انسان‌ها می‌خوانند، حیوانات جمع می‌شوند؛ آن‌جا که پرندگان می‌خوانند، انسان‌ها جمع می‌شوند.

همراه

گوشی‌های همراه، مفهوم انتظار کشیدن را عوض کرده‌اند. تا تنها می‌شویم، به‌جای شیرجه زدن در دریای انتظاری مبهم، در دریاچهٔ نجواها/تصاویر شیرجه می‌زنیم. به‌جای آن‌که خواسته/ناخواسته در جریانِ سیالِ افکارِ خودمان غوطه‌ور شویم، در کلماتِ کوتاه و تصاویرِ پراکندهٔ دیگران غوطه‌ور می‌شویم.
به این ترتیب، در لحظه‌های فراغت یا ملال، ما «منتظر» آدم‌هایی هستیم که در گوشی‌های‌ همراه‌مان زندگی می‌کنند. و امیدمان این است که از فراغت، ملال‌زدایی کنیم. این امید گاهی برآورده می‌شود، اما غالباً به سرخوردگی می‌انجامد: کسی در «گوشیِ همراهِ» ما، «همراه» ما نیست.

تشویش

قرن‌ها قبل، سعدی برای درمانِ تشویش‌ها پیشنهادی داشت: میان آن‌همه تشویش، در تو می‌نگرم. تشویش‌های ما، غالباً از «بیرون» آغاز می‌شوند، اما در «درون» استقرار پیدا می‌کنند. بنابراین، گاه باید به «بیرون»ی خواستنی چشم بدوزیم تا فراغتی فراهم آید. و البته «تو» خود می‌توانی تشویش‌زا باشی.

به تو حاصلی ندارد غمِ روزگار گفتن...

PS752

به مسافران پرواز اوکراینی فکر می‌کنم. دقایق آخر در فرودگاه امام با فکر این که "جستیم!" با فکر جنگِ پشت سر، با آرزوهای خوب فردا. به دانشجویان پرواز اوکراینی فکر می‌کنم، با چمدان‌های پر از دعای مادرانشان...

قلبم مچاله می‌شود برای شبی که از خنده‌ی رفتن تا اشک مرگ‌شان یک پرواز فاصله بود.

آخرین درجه‌ی فساد، به کار بردن قوانین برای ظلم است.

شب یلدا

پاییز منِ با آمدن زمستان تمام نمی‌شود،
از همان روز که رفتی، پاییز در خانه ماند؛
پاییز بغض شد! من باریدم،
از سقفِ خانه حسرت چکید؛
من خیس شدم!
خانه را یلدا گرفت؛
تاریک، طولانی
و هیچ بیتی از حافظ
شب‌های بی تو را مبارک نکرد!

‏بعضی روزها انسان‌سازند ‌و انسان‌سازی دردناک است.

خط

خط در خانواده‌ی ما ارثی بود.
نیاکانمان دور خلاف را خط کشیده بودند،
کمر پدر بزرگم زیر بار خط فقر خمیده بود،
پدرم در خط تهران – تبریز بود
که با خط ریشهای چکمه‌ای‌اش،
عاشق خط چشم مادرم شد.
به شهر که آمدیم،
زلزله نیز مثل گاز،
مثل تلفن،
خطش را از زیر و روی خانه‌ی ما عبور داد.
عاشق که شدم،
زدم به خط شاعری
و حالا سال‌هاست
خوش‌نویش خط نستعلیق هستم...

شب را دوست دارم،
‏تمام شلوغى‌ها
‏و هر آنچه که اضافى‌ست،
‏با شب کنار مى‌رود…

کاش کشور بودی، پناهنده‌ات می‌شدم...

وطن تویی و غریب آن که از تو دور افتاد...

سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم...