آن کَس که شتاب دارد، عاشق نیست، تشنهایست که معشوق را چشمه آب شیرین تصور کرده است. وقتی دوید و رسید و نوشید و وَرَم کرد، رها میکند و میرود. محبوب، چشمهی آب شیرین نیست، هوای خنک دم صبح است.
حافظا در دل تنگات چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداختهای، یعنی چه؟
دلتنگی، فقط «تمنای دیدار» نیست؛ فقط «دعوت به آمدن» نیست؛ بلکه «جا برای غیر نداشتن» هم هست. یار، نه فقط یار را میخواهد؛ بلکه هیچکس دیگری را هم نمیخواهد. یار، همهکسِ او میشود: جا را برای همه تنگ میکند.
سعدی ترجیعبندی دارد که این بیت در آن بارها تکرار میشود: «بنشینم و صبر پیش گیرم/دنبالهٔ کارِ خویش گیرم». در نگاهِ اول، «نشستن و صبوریکردن» کنشهایی منفعلانه به نظر میرسند. اما گاه موجهای زمانه آنقدر بلندند که باید صبورانه بنشینی تا موج بگذرد و بتوانی دنبالهٔ کارِ خویش گیری.
جوان که بودم میخواستم دنیا را عوض کنم. نشد؛ دنیا مرا عوض کرد. پیر و پفیوز و مچاله شدهام. یک روزگاری به عشق آفتاب از خواب بیدار میشدم و روشنایی را که میدیدم روحم سبز میشد.
حالا دلم نمیخواهد از خواب بیدار شوم. روحم خوابآلود و خسته است.
این روزهایم به تظاهر میگذرد؛
تظاهر به بیتفاوتی،
تظاهر به بیخیالی،
تظاهر به شادی،
به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست؛ اما،
چه سخت میکاهد از جانم این نمایش...
خواب دیدم ما را بریدند و به کارخانه چوببری بردند؛
آن که عاشق بود پنجره شد،
آن که بیرحم بود چوبه دار؛
از من اما دری ساختند برای گذشتن...
فردی را در شوروی بهدلیل نوشتن شعار "مرگ بر دیکتاتور" دستگیر کردهبودند.
در محاکمه گفت: منظور من از دیکتاتور هیتلر بود!
آزادش کردند. اما وقت رفتن، برگشت نگاهشان کرد و گفت: منظور من از دیکتاتور هیتلر بود، منظور شما چه کسی بود که مرا دستگیر کردید؟!
امروز روز دیگریست،
یک روز از همان روزهای بی تو،
در به در این کوچه و آن کوچه؛
میدانم که انتهای یکی از همین کوچهها منتظری.
راستی خودت بگو کجا بیابمت؟
کدام راه را برگزینم؟
از کدام مسیر بیایم تا به تو برسم؟ خودت بگو...
مرا بلند بخوان!
تا آوای تو راهنمای من شود،
من گم شدهام در میان تاریکی روز!
مرا به خودت بازخوان، مرا به سحر برسان، به بامداد روشنِ پس از آن؛
به شبهایی که ستارههای درخشان در آسمان میرقصند و ماه آواز میخواند.
مرا به من، به خودت برگردان...
داوود چنان صدای خوشی داشت که وقتی زبور میخواند، حیوانات دورش حلقه میزدند. صدای خوش، محتوای زبان را بیاهمیت میکند. صدای خوش، مکالمه را به آن سوی مرزهای زبان میبرد: به آنجا که انسانها میخوانند، حیوانات جمع میشوند؛ آنجا که پرندگان میخوانند، انسانها جمع میشوند.
قرنها قبل، سعدی برای درمانِ تشویشها پیشنهادی داشت: میان آنهمه تشویش، در تو مینگرم. تشویشهای ما، غالباً از «بیرون» آغاز میشوند، اما در «درون» استقرار پیدا میکنند. بنابراین، گاه باید به «بیرون»ی خواستنی چشم بدوزیم تا فراغتی فراهم آید. و البته «تو» خود میتوانی تشویشزا باشی.
به مسافران پرواز اوکراینی فکر میکنم. دقایق آخر در فرودگاه امام با فکر این که "جستیم!" با فکر جنگِ پشت سر، با آرزوهای خوب فردا. به دانشجویان پرواز اوکراینی فکر میکنم، با چمدانهای پر از دعای مادرانشان...
قلبم مچاله میشود برای شبی که از خندهی رفتن تا اشک مرگشان یک پرواز فاصله بود.
پاییز منِ با آمدن زمستان تمام نمیشود،
از همان روز که رفتی، پاییز در خانه ماند؛
پاییز بغض شد! من باریدم،
از سقفِ خانه حسرت چکید؛
من خیس شدم!
خانه را یلدا گرفت؛
تاریک، طولانی
و هیچ بیتی از حافظ
شبهای بی تو را مبارک نکرد!
خط در خانوادهی ما ارثی بود.
نیاکانمان دور خلاف را خط کشیده بودند،
کمر پدر بزرگم زیر بار خط فقر خمیده بود،
پدرم در خط تهران – تبریز بود
که با خط ریشهای چکمهایاش،
عاشق خط چشم مادرم شد.
به شهر که آمدیم،
زلزله نیز مثل گاز،
مثل تلفن،
خطش را از زیر و روی خانهی ما عبور داد.
عاشق که شدم،
زدم به خط شاعری
و حالا سالهاست
خوشنویش خط نستعلیق هستم...