افسوس که بیفایده فرسوده شدیم
وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!
از درد ترکخورده و از زخم کبودیم
کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم
او میرود و هر قدمش لاله و نسرین
ما سنگتر از قبل همانیم که بودیم
تنرعشه گرفتیم که با غیر نشستهست
از غیرتمان بود، نوشتند حسودیم
پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است
دلتنگ به یک خندهی او زود به زودیم
یک روز میآید و بماند که چه دیر است
روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم
بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم
آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم
چهها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط میگفت، خود را کشتم و درمان خود کردم
مگو وقتی دل صد پارهای بودت کجا بردی
کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم
ز سر بگذشت آب دیدهاش از سر گذشت من
به هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم
ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم
به او اظهار سوز سینهٔ سوزان خود کردم
دردا که دوای درد پنهانی ما
افسوس که چاره پریشانی ما
بر عهده جمعیست که پنداشتهاند
آبادی خویش را ز ویرانی ما
یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشمانتظارت نیستم
یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین، مست و خمارت نیستم
شبزنده داری میکنی، تا صبح زاری میکنی
تو بیقراری میکنی، من بیقرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد، قدری زمستانی و بعد
گل میدهی، نو میشوی، من در بهارت نیستم
زنگارها را شستهام، دور از کدورتهای دور
آیینهای رو به توام، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست، امنام حصارت نیستم
بباف مویت را
مگر مرا آن مو
طنابِ دار شود
مرا بکش بالا
چنان که عاطفهات
جریحهدار شود
مرا بخندان ای
مرا بگریان ای
که مردهایست قلیل
کسی که حاضر نیست
نه شادمان شود و
نه سوگوار شود
کسی به شدت تو
به سخرهام کوبید
و من فرو رفتم
به قعر دریاها
که قعر دریاها
پر از مزار شود
بباف دارم را
و روزگارم را
سیاه کن، آنگاه
مرا بکش بالا
چنان که خرخرهام
جریحهدار شود
علاج دلتنگی
زیارت است و غم است
و نا امید شدن
جهان مگر با غم
به نا امید شدن
امیدوار شود
به دست مرگ مگر تو را هوس نکنم
که زندهایست علیل
گناهکاری که
به توبه میخواهد
درستکار شود
زبان چموش من است
بگو پیاده شود
کسی که میترسد
گوش قطار من است
به هرکه سیلی نیست
بگو سوار شود
بباف دارم را
و روزگارم را
سیاه کن، آنگاه
مرا بکش بالا
چنان که خرخرهام
جریحهدار شود...
به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
به قمارخانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهدِ ریایی
در دِیر میزدم من، که یکی ز در در آمد
که: درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
در عشقِ تو پای کس ندارد، جُز من
در شوره کسی تخم نکارد، جُز من
با دشمن و با دوست، بدَت میگویم
تا هیچکست دوست ندارد، جُز من
کاشکی زخم تو در جان داشتم
پای در کوه و بیابان داشتم
تا بپویم وسعت عشق تو را
مَرکبی از نسل طوفان داشتم
دیدن روی تو آسان نیست، آه
کاشکی من داغ هجران داشتم
آه از پاییز سرد، ای کاش من
از تو باغی در بهاران داشتم
تا بیافشانم به پایت سر به سر
کاشکی جانِ فراوان داشتم
بعد از آن مثل شقایقهای سرخ
خلوتی در باغ باران داشتم
یک غزل بس نیست هجران تو را
کاش صد ها شعر و دیوان داشتم
خدشهای در تو نیست، امّا من
در منِ پیرمردْ اشکالیست
چوبخطّی که از تو پر شده است
سی و اندیست از خودم خالیست
روزْ هر شب درون من خواب است
صبح فردا مسلّماً ابریست
پشت این ماه، بیچراغیهاست
گریه تهماندههای خوشحالیست
سرفه همراه عمر میگذرد
سینهام خلط ناگواریهاست
سال تا سالِ من نفس تنگیست
نفسی هم که میکشم سالیست
بیهوا میپرانیام به هوا
کیش هم میکنی که دور شوم
سنگ هم پرت کن! تو هر سنگی
که به من پرت میکنی بالیست
سر هر سفرهای که چیده شدی
تلخیات سهم کاسهی من بود
یک وجب آش روی روغن بود
دستپختت هنوز هم عالیست
وزنهای نیستم که برداری
عددی نیستم که بشماری
به شمار کسی نمیآیم
طبل یک اختراع توخالیست
حالی از من نپرس، بدحالم
خوب شو، خوب میشود حالم
آخ دستم، دلم، پرم، بالم
حال بد هم برای خود حالیست
اتّفاقی رسید از راه و
دست بر شانهی من و تو نهاد
ابر دیوانهای به چشم من و
کاسهای خون به چشمهای تو داد
گریه کردم که مهربان بشوی
من به تأثیر گریه معتقدم
گریه کردم، چنان که چشمانم
گریهام را نمیبرند از یاد
شب تحویل سال بود انگار
شب مرگ پدربزرگم بود
شب تحویل مرگ بود اصلاً
اتّفاقی که اتّفاق افتاد
در صف سینما تو را دیدم
در صف بانک، در صف مترو
در صفوف بلند زندگیام
در صف انتظارهای زیاد
سر خاک پدربزرگ خودم
سر خاک خودم، کنار خودم
هر کجا انتظار معنی داشت
هر کجا انتظار معنی داد
از تو دیدم وَ از تو میبینم
دستهایی که عاشقانهترند
و از این چشمِ عاشقانه، ترند
دستم از دامنت بریده مباد
کاسهای صبر میدهند به من؟
مردهام قبر میدهند به من؟
تهِ صف ماندهام نمی شنوی؟
زیر و رو شد گلویم از فریاد
چندبُعدیترینِ زندگیام!
سختِ سرسختِ بخت برگشته!
پیش تو هیچ، پیش تو پوچاند
سنگها در تمامی ابعاد
اتّفاق اتّفاق میافتد
من به این اعتقاد معتقدم
گریه کن بلکه مهربان بشوی
گریه کردی و سیل راه افتاد
پس به دیوانهخانه راهی شو
خودِ دیوانه خانه خواهی شد
خانهی تو خرابتر شده است
زن دیوانه! خانهات آباد
- حسین صفا، سال 86
چشمهای تو قوطی رنگاند
همه جا را سیاه میگیرد
به تو نزدیک میشود شب من
نفسم بوی ماه میگیرد
ما بناهای محکمی بودیم
بولدزرها خرابمان کردند
بعد از آن، هر خرابهای ما را
با خودش اشتباه میگیرد
به هوای قدم زدن در شهر
خانه را گاه ترک میگفتیم
گاه دیوار کورکورانه
پشت قابی پناه میگیرد
مهرههای سیاه میآیند
مهرههای سفید میسوزند
سقف هر خانهی سفیدی را
آسمانی سیاه میگیرد
لاکپشتی که راهی دریاست
پیش پای تو غرق خواهد شد
چمدانی که رفته قلب من است
که در آغاز راه میگیرد
هر درختی که بر زمین افتاد
هر چه گنجشک بود را پر داد
خونبهای درختها را باغ
از من بی گناه میگیرد
صبح امروز کاملا تلخ است
میتوان چای دم نکرد امروز
استکان را که میبرم به دهان
چای هم طعم آه میگیرد
مرا چشمیست خونافشان ز دست آن کمانابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو
روان گوشهگیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمنزارش همیگردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو کافردل نمیبندی نقاب زلف و میترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگرچه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو