《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام
《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق‌تر شدم!

  
ادامه مطلب ...

گرچه تو دوری از برم، همره خویش می‌برم
شب‌همه‌شب به بسترم، یاد تو را به جای تو

رباعی 19 - خیام

افسوس که بی‌فایده فرسوده شدیم
وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!

به کویت با دل شاد آمدم، با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم، درمانده‌تر رفتم

تو کوته‌دستی‌ام می‌خواستی ورنه منِ مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم

نیامد دامن وصلت به دستم هرچه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم

حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان‌آورده من بودم که دنبال هنر رفتم

ندانستم که تو کی آمدی ای دوست، کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم

مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربه‌در رفتم

به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمی‌گردم که چون شمع سحر رفتم

تو رشک آفتابی کی به دست سایه می‌آیی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم

از درد ترک‌خورده و از زخم کبودیم
کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم

او می‌رود و هر قدمش لاله و نسرین
ما سنگ‌تر از قبل همانیم که بودیم

تن‌رعشه گرفتیم که با غیر نشسته‌ست
از غیرتمان بود، نوشتند حسودیم

پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است
دلتنگ به یک خنده‌ی او زود به زودیم

یک روز می‌آید و بماند که چه دیر است
روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم

بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم
آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم

برون نمی‌رود از خاطرم خیالِ وصالت
اگرچه نیست وصالی، ولی خوشم به خیالت

چه‌ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند این‌ها که من با جان خود کردم

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط می‌گفت، خود را کشتم و درمان خود کردم

مگو وقتی دل صد پاره‌ای بودت کجا بردی
کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم

ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سر گذشت من
به هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم

ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم
به او اظهار سوز سینهٔ سوزان خود کردم

دردا

دردا که دوای درد پنهانی ما
افسوس که چاره پریشانی ما
بر عهده جمعی‌ست که پنداشته‌اند
آبادی خویش را ز ویرانی ما

می‌رسد روزی...

می‌رسد روزی که بی هم می‌شویم
یک به یک از جمع هم کم می‌شویم

می‌رسد روزی که ما در خاطرات
موجب خندیدن و غم می‌شویم

گاه‌گاهی یاد ما کن ای رفیق
می‌رسد روزی که بی هم می‌شویم

یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم | افشین یدالهی

یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشم‌انتظارت نیستم

یک روز می‌آیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین، مست و خمارت نیستم

شب‌زنده داری می‌کنی، تا صبح زاری می‌کنی 
تو بی‌قراری می‌کنی، من بی‌قرارت نیستم

پاییز تو سر می‌رسد، قدری زمستانی و بعد
گل می‌دهی، نو می‌شوی، من در بهارت نیستم

زنگارها را شسته‌ام، دور از کدورت‌های دور
آیینه‌ای رو به توام، اما کنارت نیستم

دور دلم دیوار نیست، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست، امن‌ام حصارت نیستم

همه سرخوش از وصالت
من و حسرتِ خیالت
همه را شراب دادی
و مرا سراب دادی!

مرو که با تو هرچه هست می‌رود | ابتهاج

تو می‌روی و دل ز دست می‌رود
مرو که با تو هر چه هست می‌رود

دلی شکستی و به هفت آسمان
هنوز بانگ این شکست می‌رود

کجا توان گریخت زین بلای عشق
که بر سر من از اَلَست می‌رود

نمی‌خورد غم خمار عاشقان
که جام ما شکست و مست می‌رود

از آن فراز و این فرود غم مخور
زمانه بر بلند و پست می‌رود

بیا که جان سایه بی غمت مباد
وگرنه جان غم‌پرست می‌رود

شب غم تو نیز بگذرد ولی
در این میان دلی ز دست می‌رود

شب آخر

شب آخر دوان دوان رفتم
تا ببینم به آخرین بارش

نرم نرمک زدم به در انگشت
کردم از خواب ژرف بیدارش

شبِ مهتابیِ غم‌انگیزی
ماه آهسته در چمیدن بود

اندکی سرد و اندکی دلکش
باد پاییز در وزیدن بود

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد

ناگهان در کوچه دیدم بی‌وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را

گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفته‌های خویش را

شبی که ماه کامل شد

بباف مویت را
مگر مرا آن مو
طنابِ دار شود

مرا بکش بالا
چنان که عاطفه‌ات
جریحه‌دار شود

مرا بخندان ای
مرا بگریان ای
که مرده‌ایست قلیل
کسی که حاضر نیست
نه شادمان شود و
نه سوگوار شود

کسی به شدت تو
به سخره‌ام کوبید
و من فرو رفتم
به قعر دریاها
که قعر دریاها
پر از مزار شود

بباف دارم را
و روزگارم را
سیاه کن، آنگاه
مرا بکش بالا
چنان که خرخره‌ام
جریحه‌دار شود

علاج دلتنگی
زیارت است و غم است
و نا امید شدن

جهان مگر با غم
به نا امید شدن
امیدوار شود

به دست مرگ مگر تو را هوس نکنم
که زنده‌ایست علیل
گناه‌کاری که
به توبه می‌خواهد
درستکار شود

زبان چموش من است
بگو پیاده شود
کسی که می‌ترسد

گوش قطار من است
به هرکه سیلی نیست
بگو سوار شود

بباف دارم را
و روزگارم را
سیاه کن، آنگاه
مرا بکش بالا
چنان که خرخره‌ام
جریحه‌دار شود...

به کدام مذهب است این؟

به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟

به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟

به قمارخانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهدِ ریایی

در دِیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد
که: درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی

خنده می‌بینی ولی از گریه‌ی دل غافلی
خانه‌ی ما اندرون ابر است و بیرون آفتاب

جُز من

در عشقِ تو پای کس ندارد، جُز من
در شوره کسی تخم نکارد، جُز من

با دشمن و با دوست، بدَت می‌گویم
تا هیچ‌کست دوست ندارد، جُز من

آه از پاییز سرد | سلمان هراتی

کاشکی زخم تو در جان داشتم
پای در کوه و بیابان داشتم

تا بپویم وسعت عشق تو را
مَرکبی از نسل طوفان داشتم

دیدن روی تو آسان نیست، آه
کاشکی من داغ هجران داشتم

آه از پاییز سرد، ای کاش من
از تو باغی در بهاران داشتم

تا بی‌افشانم به پایت سر به سر
کاشکی جانِ فراوان داشتم

بعد از آن مثل شقایق‌های سرخ
خلوتی در باغ باران داشتم

یک غزل بس نیست هجران تو را
کاش صد ها شعر و دیوان داشتم

مثل سیگار اولت هستم | سید مهدی موسوی

مثل دیوانه زل زدم به خودم
گریه‌هایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که مفتم! اگرچه ارزانتر
راستی قیمت شما چند است؟!
 
از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمی‌برَد تا صبح
صبح، سردرد لعنتی دارم
همه از "پشت" خنجرم زده‌اند
دوستانی خجالتی دارم!
 
قصّه‌ی عشق من به آدم‌ها
قصّه‌ی موریانه و چوب است
زندگی می‌کنم به خاطر مرگ
دست‌هایم به هیچ، مصلوب است!
قهوه و اشک، قهوه و سیگار
راستی، حال مادرت خوب است؟
 
اوّل قصّه‌ات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اوّلت هستم
تا تهِ قصّه دود خواهم شد
 
مادرم روبه‌روی تلویزیون
پدرم شاهنامه می‌خوانَد
چه کسی گریه می‌کند تا صبح؟
چه کسی در اتاق می‌ماند؟
هیچ کس ظاهراً نمی‌فهمد!
هیچ کس واقعاً نمی‌داند!
 
دیدنِ فیلم روی تخت کسی
خواب بر روی صندلی و کتاب
انتظارِ مجوّزِ یک شعر
دست دادنِ گوسفند با قصّاب!
- «آخر داستان چه خواهد شد؟!»
خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!
 
مثل یک گرگ زخم‌خورده شده
ردّ پای به جا گذاشته‌ات
کرم افتاده است و خشک شده
مغز من با درخت کاشته‌ات!
از سرم دست برنمی‌دارند
خاطراتِ خوشِ نداشته‌ات
 
بین «یک روز خوب» و «بالأخره»!
تا خود صبح، خواب و بیداری
زل زدن توی چشم یک حشره
مشت‌هایم به بالش بی پر!
گریه زیر پتوی یک نفره
 
با خودت حرف می‌زنی گاهی
مثل دیوانه‌ها بلند، بلند
چون که تنهاتر از خودت هستی
همه از چشم‌هات می‌ترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغض‌ها بگیر و بخند
 
ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد
هیچ کس واقعا نمی‌داند
آخر داستان چه خواهد شد!
 
صبح تا عصر کار و کار و کار
لذت درد در فراموشی
به کسی که نبوده زنگ زدن
گریه‌ات با صدای خاموشی
غصّه‌ی آخرین خداحافظ
حسرت اوّلین هم‌آغوشی
 
از هر آنچه که هست بیزاری
از هر آنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریخته‌ای
مثل دیوانه‌های زنجیری
همه‌ی دلخوشی‌ات یک چیز است:
این که پایان قصّه می‌میری...

گر به تو افتدم نظر

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو

از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده‌ام
خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو

می‌رود از فراق تو خون دل از دو دیده‌ام
دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو

مهر تو را دلِ حزین، بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ، تار به تار پو به پو

در دل خویش طاهره، گشت و ندید جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو

نباشد لایق از حُسنت که برگردی ز پیوندی
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد می‌بستی

خیلی ببار ابر | حسین صفا

خیلی ببار ابر! که دائم 
از تربتم درخت بروید:
این آرزوی اول من بود

از آرزو به بعد چه بودم؟
کبریت نیم‌سوخته‌ای که
در حسرت درخت شدن بود

باران به شیشه زد که بهار است
گفتم خدای من! چه بپوشم؟
پس بانگ زد کسی درِ گوشم:
ای جامه‌ات لبم که انار است!
آن قرمزی که دوخته بودم
پیراهنت نبود کفن بود

دریا برای مردن ماهی 
بی‌اختیار فاتحه می‌خوانْد

ماهی به خنده گفت که گاهی
هجرت علاج عاشق تنهاست
اما درون تابه نمی‌پخت
از بس که بی‌قرار وطن بود

قلبم! تو جز شکست به چیزی
هرگز نخواستی بگریزی

هرگز نخواستی بستیزی
با اژدهای هفت‌سری که
در شانه‌ات به‌طور غریزی
آماده‌ی جوانه‌زدن بود

چشمت چکیده بود به عالم
من غرق چکّه‌های تو بودم
اما زمان سر آمده بود و 
بارانِ تند بند نیامد
جان از تنم درآمده بود و
بارانی‌ام هنوز به تن بود

خیلی برَنج بال ملائک!
بال کسی شکسته در این‌جا

خیلی مرا ببند به زنجیر
دیوانه‌ای نشسته در این‌جا

دیوانه را ببند به زنجیر:
این آرزوی آخر من بود

غزلی از «وصیت و صبحانه» - حسین صفا

خدشه‌ای در تو نیست، امّا من
در منِ پیرمردْ اشکالی‌ست
چوب‌خطّی که از تو پر شده است
سی و اندی‌ست از خودم خالی‌ست

روزْ هر شب درون من خواب است
صبح فردا مسلّماً ابری‌ست
پشت این ماه، بی‌چراغی‌هاست
گریه ته‌مانده‌های خوشحالی‌ست

سرفه همراه عمر می‌گذرد
سینه‌ام خلط ناگواری‌هاست
سال تا سالِ من نفس تنگی‌ست
نفسی هم که می‌کشم سالی‌ست

بی‌هوا می‌پرانی‌ام به هوا
کیش هم می‌کنی که دور شوم
سنگ هم پرت کن! تو هر سنگی
که به من پرت می‌کنی بالی‌ست

سر هر سفره‌ای که چیده شدی
تلخی‌ات سهم کاسه‌ی من بود
یک وجب آش روی روغن بود
دست‌پختت هنوز هم عالی‌ست

وزنه‌ای نیستم که برداری
عددی نیستم که بشماری
به شمار کسی نمی‌آیم
طبل یک اختراع توخالی‌ست

حالی از من نپرس، بدحالم
خوب شو، خوب می‌شود حالم
آخ دستم، دلم، پرم، بالم
حال بد هم برای خود حالی‌ست

اتّفاقی رسید از راه و
دست بر شانه‌ی من و تو نهاد
ابر دیوانه‌ای به چشم من و
کاسه‌ای خون به چشم‌های تو داد

گریه کردم که مهربان بشوی
من به تأثیر گریه معتقدم
گریه کردم، چنان که چشمانم
گریه‌ام را نمی‌برند از یاد

شب تحویل سال بود انگار
شب مرگ پدربزرگم بود
شب تحویل مرگ بود اصلاً
اتّفاقی که اتّفاق افتاد

در صف سینما تو را دیدم
در صف بانک، در صف مترو
در صفوف بلند زندگی‌ام
در صف انتظارهای زیاد

سر خاک پدربزرگ خودم
سر خاک خودم، کنار خودم
هر کجا انتظار معنی داشت
هر کجا انتظار معنی داد

از تو دیدم وَ از تو می‌بینم
دست‌هایی که عاشقانه‌ترند
و از این چشمِ عاشقانه، ترند
دستم از دامنت بریده مباد

کاسه‌ای صبر می‌دهند به من؟
مرده‌ام قبر می‌دهند به من؟
تهِ صف مانده‌ام نمی شنوی؟
زیر و رو شد گلویم از فریاد

چندبُعدی‌ترینِ زندگی‌ام!
سختِ سرسختِ بخت برگشته!
پیش تو هیچ، پیش تو پوچ‌اند
سنگ‌ها در تمامی ابعاد

اتّفاق اتّفاق می‌افتد
من به این اعتقاد معتقدم
گریه کن بلکه مهربان بشوی
گریه کردی و سیل راه افتاد

پس به دیوانه‌خانه راهی شو
خودِ دیوانه خانه خواهی شد
خانه‌ی تو خراب‌تر شده است
زن دیوانه! خانه‌ات آباد

- حسین صفا، سال 86

چشم‌های تو قوطی رنگ‌اند | حسین صفا

چشم‌های تو قوطی رنگ‌اند
همه جا را سیاه می‌گیرد
به تو نزدیک می‌شود شب من
نفسم بوی ماه می‌گیرد

ما بناهای محکمی بودیم
بولدزرها خرابمان کردند
بعد از آن، هر خرابه‌ای ما را
با خودش اشتباه می‌گیرد

به هوای قدم زدن در شهر
خانه را گاه ترک می‌گفتیم
گاه دیوار کورکورانه
پشت قابی پناه می‌گیرد

مهره‌های سیاه می‌آیند
مهره‌های سفید می‌سوزند
سقف هر خانه‌ی سفیدی را
آسمانی سیاه می‌گیرد

لاک‌پشتی که راهی دریاست
پیش پای تو غرق خواهد شد
چمدانی که رفته قلب من است
که در آغاز راه می‌گیرد

هر درختی که بر زمین افتاد
هر چه گنجشک بود را پر داد
خون‌بهای درخت‌ها را باغ
از من بی گناه می‌گیرد

صبح امروز کاملا تلخ است
می‌توان چای دم نکرد امروز
استکان را که می‌برم به دهان
چای هم طعم آه می‌گیرد

مرا چشمیست خون‌افشان | حافظ

مرا چشمیست خون‌افشان ز دست آن کمان‌ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو

رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو

روان گوشه‌گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمن‌زارش همی‌گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو

تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

اگرچه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو