《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام
《 نوشته‌های پراکنده 》

《 نوشته‌های پراکنده 》

آرشیو عمومی نوشته‌ها و شعرهای مورد علاقه‌ام

می‌رسد روزی...

می‌رسد روزی که بی هم می‌شویم
یک به یک از جمع هم کم می‌شویم

می‌رسد روزی که ما در خاطرات
موجب خندیدن و غم می‌شویم

گاه‌گاهی یاد ما کن ای رفیق
می‌رسد روزی که بی هم می‌شویم

یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم | افشین یدالهی

یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشم‌انتظارت نیستم

یک روز می‌آیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین، مست و خمارت نیستم

شب‌زنده داری می‌کنی، تا صبح زاری می‌کنی 
تو بی‌قراری می‌کنی، من بی‌قرارت نیستم

پاییز تو سر می‌رسد، قدری زمستانی و بعد
گل می‌دهی، نو می‌شوی، من در بهارت نیستم

زنگارها را شسته‌ام، دور از کدورت‌های دور
آیینه‌ای رو به توام، اما کنارت نیستم

دور دلم دیوار نیست، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست، امن‌ام حصارت نیستم

همه سرخوش از وصالت
من و حسرتِ خیالت
همه را شراب دادی
و مرا سراب دادی!

PS752

به مسافران پرواز اوکراینی فکر می‌کنم. دقایق آخر در فرودگاه امام با فکر این که "جستیم!" با فکر جنگِ پشت سر، با آرزوهای خوب فردا. به دانشجویان پرواز اوکراینی فکر می‌کنم، با چمدان‌های پر از دعای مادرانشان...

قلبم مچاله می‌شود برای شبی که از خنده‌ی رفتن تا اشک مرگ‌شان یک پرواز فاصله بود.

پرواز آخر

دارم به آخرین پیام‌تان فکر می‌کنم
پیام‌های سوختۀ ناتمام
که مثل این سفر
هیچ‌وقت به مقصد نرسید

به اینکه «نگرانم نبا...»
به اینکه «از دور می‌بو...»
به اینکه «تو هم مراقب خو...»

دارم به انگشت‌های کسی فکر می‌کنم
که برایت نوشته بود
«رسیدی زنگ بزن عزیزم»

به باقیماندۀ شیشۀ عطرت روی میز
به پیراهنِ تازه‌ات
به اینکه مرا ببخش مادر
اگر این‌بار به‌جای سوغاتی
خاکسترم را برایت هدیه می‌آورم

آخرین درجه‌ی فساد، به کار بردن قوانین برای ظلم است.

شب یلدا

پاییز منِ با آمدن زمستان تمام نمی‌شود،
از همان روز که رفتی، پاییز در خانه ماند؛
پاییز بغض شد! من باریدم،
از سقفِ خانه حسرت چکید؛
من خیس شدم!
خانه را یلدا گرفت؛
تاریک، طولانی
و هیچ بیتی از حافظ
شب‌های بی تو را مبارک نکرد!

‏بعضی روزها انسان‌سازند ‌و انسان‌سازی دردناک است.

خط

خط در خانواده‌ی ما ارثی بود.
نیاکانمان دور خلاف را خط کشیده بودند،
کمر پدر بزرگم زیر بار خط فقر خمیده بود،
پدرم در خط تهران – تبریز بود
که با خط ریشهای چکمه‌ای‌اش،
عاشق خط چشم مادرم شد.
به شهر که آمدیم،
زلزله نیز مثل گاز،
مثل تلفن،
خطش را از زیر و روی خانه‌ی ما عبور داد.
عاشق که شدم،
زدم به خط شاعری
و حالا سال‌هاست
خوش‌نویش خط نستعلیق هستم...

شب را دوست دارم،
‏تمام شلوغى‌ها
‏و هر آنچه که اضافى‌ست،
‏با شب کنار مى‌رود…

مرو که با تو هرچه هست می‌رود | ابتهاج

تو می‌روی و دل ز دست می‌رود
مرو که با تو هر چه هست می‌رود

دلی شکستی و به هفت آسمان
هنوز بانگ این شکست می‌رود

کجا توان گریخت زین بلای عشق
که بر سر من از اَلَست می‌رود

نمی‌خورد غم خمار عاشقان
که جام ما شکست و مست می‌رود

از آن فراز و این فرود غم مخور
زمانه بر بلند و پست می‌رود

بیا که جان سایه بی غمت مباد
وگرنه جان غم‌پرست می‌رود

شب غم تو نیز بگذرد ولی
در این میان دلی ز دست می‌رود

کاش کشور بودی، پناهنده‌ات می‌شدم...

وطن تویی و غریب آن که از تو دور افتاد...

شب آخر

شب آخر دوان دوان رفتم
تا ببینم به آخرین بارش

نرم نرمک زدم به در انگشت
کردم از خواب ژرف بیدارش

شبِ مهتابیِ غم‌انگیزی
ماه آهسته در چمیدن بود

اندکی سرد و اندکی دلکش
باد پاییز در وزیدن بود

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد

ناگهان در کوچه دیدم بی‌وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را

گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفته‌های خویش را

سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم...

پیری

پیری، چهره‌ی دیگر مرگ است.
دیگر انگشت‌هایم آنقدر سریع کار نمی‌کند،
چشم‌هایم کمتر می‌بیند.
احساس می‌کنم جسمم پیر و ناتوان شده است
و دیگر وقت آن است در خانه بمانم،
غروب‌ها به پارک بروم،
بعضی روزها به گورستان
و برای روزهایی که گذشته‌اند گریه کنم.

باران، دست ابر را رها کرد
برگ، آغوشِ درخت را
تو، مرا...
و اینگونه پاییز شد!

کلمات

فروید می‌گوید: «تمدن از آنجا آغاز شد که انسان به جای سنگ، کلمه پرتاب کرد». انگار انسان متمدن فهمیده بود سنگ‌ها به‌ اندازه کافی دردناک نیستند و دیگر پاسخگوی پرخاشگری او نخواهند بود.

کلمات متنوع‌تر از سنگ‌ها بودند، می‌شد قبل از پرت کردن، انتخاب کرد که چقدر دردآور یا ویرانگر باشند. از سنگ‌ها می‌شد گریخت اما از کلمات نه.
 
ادامه مطلب ...

شبی که ماه کامل شد

بباف مویت را
مگر مرا آن مو
طنابِ دار شود

مرا بکش بالا
چنان که عاطفه‌ات
جریحه‌دار شود

مرا بخندان ای
مرا بگریان ای
که مرده‌ایست قلیل
کسی که حاضر نیست
نه شادمان شود و
نه سوگوار شود

کسی به شدت تو
به سخره‌ام کوبید
و من فرو رفتم
به قعر دریاها
که قعر دریاها
پر از مزار شود

بباف دارم را
و روزگارم را
سیاه کن، آنگاه
مرا بکش بالا
چنان که خرخره‌ام
جریحه‌دار شود

علاج دلتنگی
زیارت است و غم است
و نا امید شدن

جهان مگر با غم
به نا امید شدن
امیدوار شود

به دست مرگ مگر تو را هوس نکنم
که زنده‌ایست علیل
گناه‌کاری که
به توبه می‌خواهد
درستکار شود

زبان چموش من است
بگو پیاده شود
کسی که می‌ترسد

گوش قطار من است
به هرکه سیلی نیست
بگو سوار شود

بباف دارم را
و روزگارم را
سیاه کن، آنگاه
مرا بکش بالا
چنان که خرخره‌ام
جریحه‌دار شود...

خاک خواهی شد

خاک خواهی شد،
از رخ آیینه‌ها هم پاک خواهی شد؛
چون غباری گیج، گُم،
سرگشته در افلاک خواهی شد...

چیزی باقی نمانده، حتی برای نخواستن...

اطلاعات لطفا!

ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.

آن موقع من هشت نه ساله بودم، یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.

من قدم به تلفن نمی‌رسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. 

بعد پی بردم که یک‌جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌ کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. 

نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود.

من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. 

   ادامه مطلب ...

به کدام مذهب است این؟

به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟

به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟

به قمارخانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهدِ ریایی

در دِیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد
که: درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی

ای سرزمین

ای سرزمین!
کدام فرزندها، در کدام نسل، تو را آزاد، آباد و سربلند، باچشمانِ باورِ خود خواهند دید؟

تاسیان

در گویشِ گیلکی، کلامی داریم که کتابی‌ست چندین و چند جلدی، کلمه‌ای که من آن را مترادفِ درد می‌دانم: «تاسیان» به غربتِ ناشی از دیدن جای خالیِ کسی که بودنش واجب است و لازم گویند. به حال درکِ جای خالیِ سفر کرده، به دلتنگی، به وقتی که دست و دلت به هیچ کار، حتی نفس کشیدن نمی‌رود، به نفس‌بُریدگی...

خنده می‌بینی ولی از گریه‌ی دل غافلی
خانه‌ی ما اندرون ابر است و بیرون آفتاب

جُز من

در عشقِ تو پای کس ندارد، جُز من
در شوره کسی تخم نکارد، جُز من

با دشمن و با دوست، بدَت می‌گویم
تا هیچ‌کست دوست ندارد، جُز من

آه از پاییز سرد | سلمان هراتی

کاشکی زخم تو در جان داشتم
پای در کوه و بیابان داشتم

تا بپویم وسعت عشق تو را
مَرکبی از نسل طوفان داشتم

دیدن روی تو آسان نیست، آه
کاشکی من داغ هجران داشتم

آه از پاییز سرد، ای کاش من
از تو باغی در بهاران داشتم

تا بی‌افشانم به پایت سر به سر
کاشکی جانِ فراوان داشتم

بعد از آن مثل شقایق‌های سرخ
خلوتی در باغ باران داشتم

یک غزل بس نیست هجران تو را
کاش صد ها شعر و دیوان داشتم

مثل سیگار اولت هستم | سید مهدی موسوی

مثل دیوانه زل زدم به خودم
گریه‌هایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که مفتم! اگرچه ارزانتر
راستی قیمت شما چند است؟!
 
از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمی‌برَد تا صبح
صبح، سردرد لعنتی دارم
همه از "پشت" خنجرم زده‌اند
دوستانی خجالتی دارم!
 
قصّه‌ی عشق من به آدم‌ها
قصّه‌ی موریانه و چوب است
زندگی می‌کنم به خاطر مرگ
دست‌هایم به هیچ، مصلوب است!
قهوه و اشک، قهوه و سیگار
راستی، حال مادرت خوب است؟
 
اوّل قصّه‌ات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اوّلت هستم
تا تهِ قصّه دود خواهم شد
 
مادرم روبه‌روی تلویزیون
پدرم شاهنامه می‌خوانَد
چه کسی گریه می‌کند تا صبح؟
چه کسی در اتاق می‌ماند؟
هیچ کس ظاهراً نمی‌فهمد!
هیچ کس واقعاً نمی‌داند!
 
دیدنِ فیلم روی تخت کسی
خواب بر روی صندلی و کتاب
انتظارِ مجوّزِ یک شعر
دست دادنِ گوسفند با قصّاب!
- «آخر داستان چه خواهد شد؟!»
خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!
 
مثل یک گرگ زخم‌خورده شده
ردّ پای به جا گذاشته‌ات
کرم افتاده است و خشک شده
مغز من با درخت کاشته‌ات!
از سرم دست برنمی‌دارند
خاطراتِ خوشِ نداشته‌ات
 
بین «یک روز خوب» و «بالأخره»!
تا خود صبح، خواب و بیداری
زل زدن توی چشم یک حشره
مشت‌هایم به بالش بی پر!
گریه زیر پتوی یک نفره
 
با خودت حرف می‌زنی گاهی
مثل دیوانه‌ها بلند، بلند
چون که تنهاتر از خودت هستی
همه از چشم‌هات می‌ترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغض‌ها بگیر و بخند
 
ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد
هیچ کس واقعا نمی‌داند
آخر داستان چه خواهد شد!
 
صبح تا عصر کار و کار و کار
لذت درد در فراموشی
به کسی که نبوده زنگ زدن
گریه‌ات با صدای خاموشی
غصّه‌ی آخرین خداحافظ
حسرت اوّلین هم‌آغوشی
 
از هر آنچه که هست بیزاری
از هر آنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریخته‌ای
مثل دیوانه‌های زنجیری
همه‌ی دلخوشی‌ات یک چیز است:
این که پایان قصّه می‌میری...

گر به تو افتدم نظر

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو

از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده‌ام
خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو

می‌رود از فراق تو خون دل از دو دیده‌ام
دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو

مهر تو را دلِ حزین، بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ، تار به تار پو به پو

در دل خویش طاهره، گشت و ندید جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو

نباشد لایق از حُسنت که برگردی ز پیوندی
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد می‌بستی

"صفر"را بستند که ما به بیرون زنگ نزنیم، از شما چه پنهان، ما از درون زنگ زدیم..!

در وادی درد

آلفونس دوده، نویسنده، در ۱۷ سالگی به سفلیس مبتلا می‌شود و در ۵۷ سالگی می‌میرد. ۴۰ سال همنشین درد بوده و کتابی می‌نویسد به نام «در وادی درد»؛ جایی از کتاب آمده:

«کلی‌گویی برنمی‌دارد درد. هر بیمار دردِ خودش را می‌فهمد و بس. درد، آدم به آدم فرق می‌کند. مثلِ صدای خواننده که تالار به تالار…»

خیلی ببار ابر | حسین صفا

خیلی ببار ابر! که دائم 
از تربتم درخت بروید:
این آرزوی اول من بود

از آرزو به بعد چه بودم؟
کبریت نیم‌سوخته‌ای که
در حسرت درخت شدن بود

باران به شیشه زد که بهار است
گفتم خدای من! چه بپوشم؟
پس بانگ زد کسی درِ گوشم:
ای جامه‌ات لبم که انار است!
آن قرمزی که دوخته بودم
پیراهنت نبود کفن بود

دریا برای مردن ماهی 
بی‌اختیار فاتحه می‌خوانْد

ماهی به خنده گفت که گاهی
هجرت علاج عاشق تنهاست
اما درون تابه نمی‌پخت
از بس که بی‌قرار وطن بود

قلبم! تو جز شکست به چیزی
هرگز نخواستی بگریزی

هرگز نخواستی بستیزی
با اژدهای هفت‌سری که
در شانه‌ات به‌طور غریزی
آماده‌ی جوانه‌زدن بود

چشمت چکیده بود به عالم
من غرق چکّه‌های تو بودم
اما زمان سر آمده بود و 
بارانِ تند بند نیامد
جان از تنم درآمده بود و
بارانی‌ام هنوز به تن بود

خیلی برَنج بال ملائک!
بال کسی شکسته در این‌جا

خیلی مرا ببند به زنجیر
دیوانه‌ای نشسته در این‌جا

دیوانه را ببند به زنجیر:
این آرزوی آخر من بود

بوف کور

در زندگی زخم‌هایی هست که مثلِ خوره در انزوا روح را آهسته می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند؛ و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند، شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند...

غزلی از «وصیت و صبحانه» - حسین صفا

خدشه‌ای در تو نیست، امّا من
در منِ پیرمردْ اشکالی‌ست
چوب‌خطّی که از تو پر شده است
سی و اندی‌ست از خودم خالی‌ست

روزْ هر شب درون من خواب است
صبح فردا مسلّماً ابری‌ست
پشت این ماه، بی‌چراغی‌هاست
گریه ته‌مانده‌های خوشحالی‌ست

سرفه همراه عمر می‌گذرد
سینه‌ام خلط ناگواری‌هاست
سال تا سالِ من نفس تنگی‌ست
نفسی هم که می‌کشم سالی‌ست

بی‌هوا می‌پرانی‌ام به هوا
کیش هم می‌کنی که دور شوم
سنگ هم پرت کن! تو هر سنگی
که به من پرت می‌کنی بالی‌ست

سر هر سفره‌ای که چیده شدی
تلخی‌ات سهم کاسه‌ی من بود
یک وجب آش روی روغن بود
دست‌پختت هنوز هم عالی‌ست

وزنه‌ای نیستم که برداری
عددی نیستم که بشماری
به شمار کسی نمی‌آیم
طبل یک اختراع توخالی‌ست

حالی از من نپرس، بدحالم
خوب شو، خوب می‌شود حالم
آخ دستم، دلم، پرم، بالم
حال بد هم برای خود حالی‌ست

اتّفاقی رسید از راه و
دست بر شانه‌ی من و تو نهاد
ابر دیوانه‌ای به چشم من و
کاسه‌ای خون به چشم‌های تو داد

گریه کردم که مهربان بشوی
من به تأثیر گریه معتقدم
گریه کردم، چنان که چشمانم
گریه‌ام را نمی‌برند از یاد

شب تحویل سال بود انگار
شب مرگ پدربزرگم بود
شب تحویل مرگ بود اصلاً
اتّفاقی که اتّفاق افتاد

در صف سینما تو را دیدم
در صف بانک، در صف مترو
در صفوف بلند زندگی‌ام
در صف انتظارهای زیاد

سر خاک پدربزرگ خودم
سر خاک خودم، کنار خودم
هر کجا انتظار معنی داشت
هر کجا انتظار معنی داد

از تو دیدم وَ از تو می‌بینم
دست‌هایی که عاشقانه‌ترند
و از این چشمِ عاشقانه، ترند
دستم از دامنت بریده مباد

کاسه‌ای صبر می‌دهند به من؟
مرده‌ام قبر می‌دهند به من؟
تهِ صف مانده‌ام نمی شنوی؟
زیر و رو شد گلویم از فریاد

چندبُعدی‌ترینِ زندگی‌ام!
سختِ سرسختِ بخت برگشته!
پیش تو هیچ، پیش تو پوچ‌اند
سنگ‌ها در تمامی ابعاد

اتّفاق اتّفاق می‌افتد
من به این اعتقاد معتقدم
گریه کن بلکه مهربان بشوی
گریه کردی و سیل راه افتاد

پس به دیوانه‌خانه راهی شو
خودِ دیوانه خانه خواهی شد
خانه‌ی تو خراب‌تر شده است
زن دیوانه! خانه‌ات آباد

- حسین صفا، سال 86

‏به روستا آمدم، به محل دیدارمان نگاهی کردم: نه تو بودی، نه ندایی و حرکتی.
پیش از ما، دیوارها همدیگر را بوسیده بودند...

(این شعر را یکی از ساکنان ورزقان پس از زلزله‌ی مرداد ۹۱ به ترکی سروده بود)

پاکت سیگاری را که به ریه‌اش آسیب می‌زد با الکل ضدعفونی کرد، برای پیشگیری از بیماری‌ای که اتفاقا آن هم به ریه‌اش آسیب می‌زند! تلاشی مذبوحانه برای ادامه زندگی بی‌کیفیتش...

شهرِ بزرگ است تنم، غم طرفی، من طرفی

یک جایی می‌رسد که آدم دست به خودکشی می‌زند؛
نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند، نه!
قیدِ احساسش را می‌زند!

برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان‌های روانی رفتیم، بیرون بیمارستان غُلغله بود.
چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند، چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می‌دادند.
وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام و پر درخت. بیماران روی نیمکت‌ها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو می‌کردند.
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می‌روم روی نیمکت دیگری می‌نشینم که شما راحت‌تر بتوانید صحبت کنید.
پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود، بیماری پروانه را نگاه می‌کرد و نگران بود که مبادا زیر پا لِه شود، آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.
ما بالاخره نفهمیدیم!
بیمارستان روانی این ور دیوار است یا آن ور دیوار؟

اندکی از تو، بسیاری از همه چیز است.

مولانا انسانِ اندوهگین را به اتاقی پر از دود تشبیه می‌کند. او می‌گوید این دودها فقط از طریقِ «شنیده شدن» از اتاق خارج می‌شوند. «گفتن» کافی نیست؛ شنیده شدن است که اتاق‌های جان را روشن می‌کند، و شنیده شدن یعنی شنوندهٔ خوب.

عزیزم
همه از اینجا رفته‌اند،
تو که تنهاترین مرغابی جهانی
چرا از من مهاجرت نمی‌کنی؟

انگلیسی‌ها ضرب‌المثلی دارند با این مضمون: کسی که فقط لندن را دیده باشد؛ لندن را هم‌ نمی‌شناسد.
‏منظورشان این است که شما باید رم و پاریس و برلین را هم ببینی تا بتوانی بگویی لندن شهر خوبی است یا نه.
‏«تک‌منبعی بودن» انسان را متعصب و خشک بار می‌آورد و عمق فهم او را به طرز عجیبی کاهش می‌دهد.

ما

ما دو پیراهن بودیم بر یک بند؛
یکی را باد برد،
دیگری را باران هر روز خیس می‌کند...

ناخدا علی

تا یه هفته قبل اگر ازم می‌پرسیدن "دِد اینساید" یعنی چی، می‌گفتم «ناخدا علی»!

ناخدای پیرِ بی‌احساسی که مدام سیگار دود می‌کرد. تو بندر هیچکس ناخدا علی رو درک نکرد، الّا دریا.

ما جنوبیا معمولاً پرحرفیم، چون نمی‌خوایم سکوتمون پر شه از صدای دریا. صدای دریا همونقدر که آرامش داره، می‌تونه آدمو تا مرز جنون ببره.

ناخدا علی هم همیشه اینطور نبود. تا قبل اینکه دریا معشوقه‌ش، حلما رو ازش بگیره، پرحرف‌ترین و محبوب‌ترین مرد بندر بود. اما حالا کارش از جنونم گذشته بود.

  

ادامه مطلب ...