یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشمانتظارت نیستم
یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین، مست و خمارت نیستم
شبزنده داری میکنی، تا صبح زاری میکنی
تو بیقراری میکنی، من بیقرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد، قدری زمستانی و بعد
گل میدهی، نو میشوی، من در بهارت نیستم
زنگارها را شستهام، دور از کدورتهای دور
آیینهای رو به توام، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست، امنام حصارت نیستم
به مسافران پرواز اوکراینی فکر میکنم. دقایق آخر در فرودگاه امام با فکر این که "جستیم!" با فکر جنگِ پشت سر، با آرزوهای خوب فردا. به دانشجویان پرواز اوکراینی فکر میکنم، با چمدانهای پر از دعای مادرانشان...
قلبم مچاله میشود برای شبی که از خندهی رفتن تا اشک مرگشان یک پرواز فاصله بود.
دارم به آخرین پیامتان فکر میکنم
پیامهای سوختۀ ناتمام
که مثل این سفر
هیچوقت به مقصد نرسید
به اینکه «نگرانم نبا...»
به اینکه «از دور میبو...»
به اینکه «تو هم مراقب خو...»
دارم به انگشتهای کسی فکر میکنم
که برایت نوشته بود
«رسیدی زنگ بزن عزیزم»
به باقیماندۀ شیشۀ عطرت روی میز
به پیراهنِ تازهات
به اینکه مرا ببخش مادر
اگر اینبار بهجای سوغاتی
خاکسترم را برایت هدیه میآورم
پاییز منِ با آمدن زمستان تمام نمیشود،
از همان روز که رفتی، پاییز در خانه ماند؛
پاییز بغض شد! من باریدم،
از سقفِ خانه حسرت چکید؛
من خیس شدم!
خانه را یلدا گرفت؛
تاریک، طولانی
و هیچ بیتی از حافظ
شبهای بی تو را مبارک نکرد!
خط در خانوادهی ما ارثی بود.
نیاکانمان دور خلاف را خط کشیده بودند،
کمر پدر بزرگم زیر بار خط فقر خمیده بود،
پدرم در خط تهران – تبریز بود
که با خط ریشهای چکمهایاش،
عاشق خط چشم مادرم شد.
به شهر که آمدیم،
زلزله نیز مثل گاز،
مثل تلفن،
خطش را از زیر و روی خانهی ما عبور داد.
عاشق که شدم،
زدم به خط شاعری
و حالا سالهاست
خوشنویش خط نستعلیق هستم...
پیری، چهرهی دیگر مرگ است.
دیگر انگشتهایم آنقدر سریع کار نمیکند،
چشمهایم کمتر میبیند.
احساس میکنم جسمم پیر و ناتوان شده است
و دیگر وقت آن است در خانه بمانم،
غروبها به پارک بروم،
بعضی روزها به گورستان
و برای روزهایی که گذشتهاند گریه کنم.
بباف مویت را
مگر مرا آن مو
طنابِ دار شود
مرا بکش بالا
چنان که عاطفهات
جریحهدار شود
مرا بخندان ای
مرا بگریان ای
که مردهایست قلیل
کسی که حاضر نیست
نه شادمان شود و
نه سوگوار شود
کسی به شدت تو
به سخرهام کوبید
و من فرو رفتم
به قعر دریاها
که قعر دریاها
پر از مزار شود
بباف دارم را
و روزگارم را
سیاه کن، آنگاه
مرا بکش بالا
چنان که خرخرهام
جریحهدار شود
علاج دلتنگی
زیارت است و غم است
و نا امید شدن
جهان مگر با غم
به نا امید شدن
امیدوار شود
به دست مرگ مگر تو را هوس نکنم
که زندهایست علیل
گناهکاری که
به توبه میخواهد
درستکار شود
زبان چموش من است
بگو پیاده شود
کسی که میترسد
گوش قطار من است
به هرکه سیلی نیست
بگو سوار شود
بباف دارم را
و روزگارم را
سیاه کن، آنگاه
مرا بکش بالا
چنان که خرخرهام
جریحهدار شود...
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.
آن موقع من هشت نه ساله بودم، یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود.
من قدم به تلفن نمیرسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم.
بعد پی بردم که یکجایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه کس میداند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود.
من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.
به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
به قمارخانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهدِ ریایی
در دِیر میزدم من، که یکی ز در در آمد
که: درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
ای سرزمین!
کدام فرزندها، در کدام نسل، تو را آزاد، آباد و سربلند، باچشمانِ باورِ خود خواهند دید؟
در گویشِ گیلکی، کلامی داریم که کتابیست چندین و چند جلدی، کلمهای که من آن را مترادفِ درد میدانم: «تاسیان» به غربتِ ناشی از دیدن جای خالیِ کسی که بودنش واجب است و لازم گویند. به حال درکِ جای خالیِ سفر کرده، به دلتنگی، به وقتی که دست و دلت به هیچ کار، حتی نفس کشیدن نمیرود، به نفسبُریدگی...
در عشقِ تو پای کس ندارد، جُز من
در شوره کسی تخم نکارد، جُز من
با دشمن و با دوست، بدَت میگویم
تا هیچکست دوست ندارد، جُز من
کاشکی زخم تو در جان داشتم
پای در کوه و بیابان داشتم
تا بپویم وسعت عشق تو را
مَرکبی از نسل طوفان داشتم
دیدن روی تو آسان نیست، آه
کاشکی من داغ هجران داشتم
آه از پاییز سرد، ای کاش من
از تو باغی در بهاران داشتم
تا بیافشانم به پایت سر به سر
کاشکی جانِ فراوان داشتم
بعد از آن مثل شقایقهای سرخ
خلوتی در باغ باران داشتم
یک غزل بس نیست هجران تو را
کاش صد ها شعر و دیوان داشتم
آلفونس دوده، نویسنده، در ۱۷ سالگی به سفلیس مبتلا میشود و در ۵۷ سالگی میمیرد. ۴۰ سال همنشین درد بوده و کتابی مینویسد به نام «در وادی درد»؛ جایی از کتاب آمده:
«کلیگویی برنمیدارد درد. هر بیمار دردِ خودش را میفهمد و بس. درد، آدم به آدم فرق میکند. مثلِ صدای خواننده که تالار به تالار…»
در زندگی زخمهایی هست که مثلِ خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند؛ و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند، شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند...
خدشهای در تو نیست، امّا من
در منِ پیرمردْ اشکالیست
چوبخطّی که از تو پر شده است
سی و اندیست از خودم خالیست
روزْ هر شب درون من خواب است
صبح فردا مسلّماً ابریست
پشت این ماه، بیچراغیهاست
گریه تهماندههای خوشحالیست
سرفه همراه عمر میگذرد
سینهام خلط ناگواریهاست
سال تا سالِ من نفس تنگیست
نفسی هم که میکشم سالیست
بیهوا میپرانیام به هوا
کیش هم میکنی که دور شوم
سنگ هم پرت کن! تو هر سنگی
که به من پرت میکنی بالیست
سر هر سفرهای که چیده شدی
تلخیات سهم کاسهی من بود
یک وجب آش روی روغن بود
دستپختت هنوز هم عالیست
وزنهای نیستم که برداری
عددی نیستم که بشماری
به شمار کسی نمیآیم
طبل یک اختراع توخالیست
حالی از من نپرس، بدحالم
خوب شو، خوب میشود حالم
آخ دستم، دلم، پرم، بالم
حال بد هم برای خود حالیست
اتّفاقی رسید از راه و
دست بر شانهی من و تو نهاد
ابر دیوانهای به چشم من و
کاسهای خون به چشمهای تو داد
گریه کردم که مهربان بشوی
من به تأثیر گریه معتقدم
گریه کردم، چنان که چشمانم
گریهام را نمیبرند از یاد
شب تحویل سال بود انگار
شب مرگ پدربزرگم بود
شب تحویل مرگ بود اصلاً
اتّفاقی که اتّفاق افتاد
در صف سینما تو را دیدم
در صف بانک، در صف مترو
در صفوف بلند زندگیام
در صف انتظارهای زیاد
سر خاک پدربزرگ خودم
سر خاک خودم، کنار خودم
هر کجا انتظار معنی داشت
هر کجا انتظار معنی داد
از تو دیدم وَ از تو میبینم
دستهایی که عاشقانهترند
و از این چشمِ عاشقانه، ترند
دستم از دامنت بریده مباد
کاسهای صبر میدهند به من؟
مردهام قبر میدهند به من؟
تهِ صف ماندهام نمی شنوی؟
زیر و رو شد گلویم از فریاد
چندبُعدیترینِ زندگیام!
سختِ سرسختِ بخت برگشته!
پیش تو هیچ، پیش تو پوچاند
سنگها در تمامی ابعاد
اتّفاق اتّفاق میافتد
من به این اعتقاد معتقدم
گریه کن بلکه مهربان بشوی
گریه کردی و سیل راه افتاد
پس به دیوانهخانه راهی شو
خودِ دیوانه خانه خواهی شد
خانهی تو خرابتر شده است
زن دیوانه! خانهات آباد
- حسین صفا، سال 86
به روستا آمدم، به محل دیدارمان نگاهی کردم: نه تو بودی، نه ندایی و حرکتی.
پیش از ما، دیوارها همدیگر را بوسیده بودند...
(این شعر را یکی از ساکنان ورزقان پس از زلزلهی مرداد ۹۱ به ترکی سروده بود)
پاکت سیگاری را که به ریهاش آسیب میزد با الکل ضدعفونی کرد، برای پیشگیری از بیماریای که اتفاقا آن هم به ریهاش آسیب میزند! تلاشی مذبوحانه برای ادامه زندگی بیکیفیتش...
یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند؛
نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند، نه!
قیدِ احساسش را میزند!
انگلیسیها ضربالمثلی دارند با این مضمون: کسی که فقط لندن را دیده باشد؛ لندن را هم نمیشناسد.
منظورشان این است که شما باید رم و پاریس و برلین را هم ببینی تا بتوانی بگویی لندن شهر خوبی است یا نه.
«تکمنبعی بودن» انسان را متعصب و خشک بار میآورد و عمق فهم او را به طرز عجیبی کاهش میدهد.
ما دو پیراهن بودیم بر یک بند؛
یکی را باد برد،
دیگری را باران هر روز خیس میکند...
تا یه هفته قبل اگر ازم میپرسیدن "دِد اینساید" یعنی چی، میگفتم «ناخدا علی»!
ناخدای پیرِ بیاحساسی که مدام سیگار دود میکرد. تو بندر هیچکس ناخدا علی رو درک نکرد، الّا دریا.
ما جنوبیا معمولاً پرحرفیم، چون نمیخوایم سکوتمون پر شه از صدای دریا. صدای دریا همونقدر که آرامش داره، میتونه آدمو تا مرز جنون ببره.
ناخدا علی هم همیشه اینطور نبود. تا قبل اینکه دریا معشوقهش، حلما رو ازش بگیره، پرحرفترین و محبوبترین مرد بندر بود. اما حالا کارش از جنونم گذشته بود.
ادامه مطلب ...